وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

یچیزایی رو هیچجا نمیشه گفت،به هیشکی نمیشه گف،حتا نزدیکترینا،حتا صمیمی ترینا
اینجا شاید جاییه واسه نگفته هایی که ادمو سنگین میکنن

۰۶
دی

خب راستشو بخاین من چایی ریختن واسه مهمونو بلد نیستم،کلن با چایی ریختن و مدیریت چایی مشکل دارم

نمیتونم منیج کنم چایی و ابجوش رو،یه موقه این کم میاد یه موقه اون

برا همین تو هیچ‌مهمونیی چایی ریختنو به عهده نمیگیرم،چایی بردن رو هم همینطور

تو کل پروسه ی خاستگاری-نامزدی مون هم،روال اینجوری بود ک من از قبل به مامان میسپردم که چایی ببر بعد منو صدا کن،به مهربان هم توضیح داده بودم ک چایی ریختن بلد نیستمو نخاهم اورد و هرچیم با تعجب میپرسید ینی چی؟چجوری چایی ریختن بلد نیستی؟مگه چاییم بلد بودن میخاد؟میگفتم بله بلدی میخادو بلد نیستم

یکی دو هفته بعد عقدمون بود ک با زنداییام و بابابزرگم اینا،تو خونه بابابزرگم بودیم

بابابزرگم گف برو یه چایی بذار(چون مهربان هم بود ینی منظورش این بود پذیرایی کنید و متاسفانه به من!!! چایی رو سپرد)

من یه روسری ازین روسری بزرگا سرم بود ک پاییناش ریشه داشت

خونه بابابزرگ هم چیزی بنام سماور و چایی ساز نداره،باید با قوری کتری کار کرد

خلاصه ما بسم ا... گویان رفتیم اشپزخونه و فندک زدیمو گازو روشن کردیمو چایی دم کردیم و با دعا و ثنا ریختیم و بردیم

همینجور من سینی چایی دستم بود و رفتم سمت بابابزرگم،بابابزرگمم منو پاس داد سمت مهربان که اول به مهمون تارف کن و اینا

یهو دیدم مهربان با وحشت پاشد اومد سمتم و روسریمو از سرم کشید

گوشه ی روسریم که انداخته بودمش رو شونم،معلوم نیست کِی،گرفته بود به اتیش گاز و اتیش گرفته بود و من نفهمیده بودم

خلاصه جونم براتون بگه که اون روز کاملا قانع شد و ازون روز دیگه بهم نگفته چایی بریز😂


۰۴
دی

نوشته بود : تو رابطه تا جایی خوش میگذره که زیاد دوستش نداشته باشی 

زیاد که دوستش داشته باشی همه چی عوض میشه


۰۳
دی

همیشه قبل از من میخابه و همیشه قبل از من بیدار میشه

بعد از ناهار بود که واسه یه چرت خابیدن رفتیم بالا

خزیدم کنارش زیرپتو و لای بازوهاش،صدای نفساش سنگین شدن که فهمیدم خابش برده

همینجوری که فکرم مشغول بود اروم اروم چشمام گرم شدن و منم خابم برد

حسابی خاب بودم که انگشتاشو لای موهای شقیقم حس کردم

داشت نوازش میکرد موهامو

بعد اینهمه فاصله،چقد دلم میخاست تموم نشه اون لحظه،چقد دلم میخاست میشد تافت زد به اون لحظه ها...

۲۹
آذر

بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم

چون طفلِ دوان در پی گنجشکِ پریده...

۲۷
آذر

طبق دستور استاد،یه کتاب دویست سیصد صفه ای رو برده بودم انتشارات که فتو بگیرم بعنوان جزوه منبع امتحان ترم :|

تو انتشارت یه پسر جوون هیجده نوزده ساله شایدم کمتر بود که تازه سیبیل دراورده بود و خیلی بانمک بود

کتاب دادم دسش،گفتم فتو‌میخام ازش

گف کجاهاشو؟جاهای مدنظر رو از رو فهرست بهش توضیح دادم،با چشای گرد گف اوووووه ینی دوییییست صفه؟گفتم اره

یکم نگام کرد بعد ناامیدانه گف آخه درسم نمیخونین شما که!!!

😂😂😂😂

۲۱
آذر

زودتر از همکلاسیم رسیده بودم سر کلاس

البته کلاس که نه،چون تعدادمون کمه کلاسمون تو دفتر استاد برگزار میشه

استاد یه مرد جوون سی ساله س که برخلاف تعریفایی که از سخت گیریاش میکنن،آدم خوبی بنظر میاد.

داره چک میکنه که این جلسه باید چی تدریس کنه،ازم میپرسه فلان مبحثو بهتون درس دادم؟من؟من هیچ!من نگاه!

گفتم والا مطمئن نیستم،پاورپوینتشو باز کنین بهتون میگم.

پاورپوینتشو باز کرد،گفتم اهان نه اسلاید بنفش درس ندادین تاحالا

چند لحظه تو شوک به مانیتور خیره بود و بعدش ناامیدانه نگام کرد و گف بازم خداروشکر که از تدریس من،رنگ اسلایدا یادتون مونده :|

۱۸
آذر

با پنجاه و سه تا پرونده اومده خونه که هرکدومش حداقل یه ربع وخت میبره

دوتایی نشستیم و حسابی پهن کردیم دورتادورمون پرونده ها رو و مینویسیم،هرکدوم نقص دارن هم روش برچسب میزنیم ک بعدن رسیدگی بشن

مادرشوهرجان تو اشپزخونه نشسته سالاد درست میکنه و برامون حرف میزنه،ماهم همینجوری ک سرمون تو‌پرونده هاس گوش میدیم و گاهی میخندیم

بوی قرمه سبزیشم که تموم خونه رو پر کرده

چار پنج تا پرونده مونده که بهم میگه پاشو برو سفره رو بنداز

میرم کمک و سفره رو میبرم پهن کنم

سفره پهن میشه و قرمه سبزی جان میاد سر سفره با ته دیگ سیب زمینیش😋

ناهارو میخوریمو سفره رو‌جمع میکنیم

مهربان دوباره میره سر پرونده ها،یکم نگاشون میکنه بعد میگه گور باباشون،خابم میاااد،و همینحور که  زیر لب فحش میده میره بالا که بخابه

کمک مامانش اشپزخونه رو جم و‌جور میکنم و ظرفا رو میشورم و میرم بالا

جای همیشگی کنار بخاری تشک پهن کرده و زیر پتوعه سرشم تو‌گوشیش

وایسادم نگاش میکنم،میگه چیه؟میگم جا بده خب

گوشیو قفل میکنه میخزه کنار و دستشو کنارش دراز میکنه میگه بیا

کنارش دراز میکشم و سرمو‌میذارم رو بازوش

تنم سرده مثل همیشه،دستامو پاهام که از تنمم سردتر

بغلم میکنه

چشاشو بسته و نفساش دارن کم کم‌ منظم میشن،از ترس اینکه نکنه خابش ببره سریع غلت میزنمو رومو میکنم سمتش،چشاشو یذره باز میکنه و دوباره میبنده

شرو میکنم کرم ریختن و با اجزای صورتش ور رفتن،میگه نکن،همینجوری که نق میزنم که نخاااااب و اون نق میزنه ک بذا بخابم،یدفه میگه خداااا منو از دست این دختره نجات بده

اینو ک‌ میگه اخمامو میکشم تو هم و میگم اصنشم بخاب،پشتمو بش میکنم و دستمو میبرم زیر لپم چشامو میبندم

میخنده و بغلم میکنه،لپشو میذاره رو لپم و میگه قهر کردی؟میگم بعله

میگه اخ جون ینی بخابم؟میگم بعله،دوست هم ندارم ازتم بدم میاد

میگه دوسم نداری؟میگم نچ

میگه باشه و پشتشو میکنه بم

چن دقیقه سکوت میشه و پشتمون به همدیگس،هی دارم تو دلم دودوتا چارتا میکنم که چیکار کنم الان،که میشنوم همونطوری که پشتش بهم عه، زیر لبی یچیزی میگه

نمیشنوم،میگم چی؟اروم و زمزمه طور میگه بغلم کن

نیشم وا میشه،دوباره میگم چی؟نفمیدم

بلندتر میگه بغلم کن 

 برمیگردم سمتش و سرمو‌میذارم رو پشتش و هر هر میخندم و دستمو میندازم دور کمرش،به خودم فشارش میدمو وسط دوتا کتفشو میبوسم و اروم میگم جیگرتو بخورم

با خباثت میگه چی؟

میکوبم تو بازوش و میگم هیچی

برمیگرده سمتم و دوتا دستامو میگیره و میبره بالای سرم و میگه بگو چی گفتی

با جیغ و ویغ میخندم و میگم ولم کن

یهو دستامو ول میکنه میگه ساکت خره،الان مامانم میشنوه فک‌میکنه دارم چیکارت میکنم

و بلندتر میخندیم جفتمون...


۲۳
آبان

چشام که باز میشه یاد شیر پرچرب و شکر میفتم

با همون قیافه ی کج و کوله ی پف کرده م پالتو میپوشمو کیف پول و کیلید برمیدارم میرم سرکوچه،شیر و شکر میخرم و میام تو اشپزخونه

گوشیمو باز میکنم

ارد و روغن و تخم مرغ و کاسه و اسیاب و همزن و قالب و ... همممه رو میارم جلو دستمو شرو میکنم موادو به خورد هم دادن

وختی خمیر حاضر شد،ژست جادوگرای کارتونای بچگیمون-موقع معجون درست کردن-میگیرم و قطره ی رنگ خوراکیو برمیدارم و چندتا قطره میندازم تو خمیر و هم میزنم

خمیر کرمی رنگ یهو میشه یه صورتی-قرمز خوشکل...نیشم وا میشه

خمیرو میریزم تو قالب و میذارم بپزه

این وسطم هی بابام میره میاد سرک میکشه و سربسرم میذاره

بوی کیک ک بلند میشه،خلال دندون به دست میرم سراغ قالب و تست میکنم

پخته،برمیدارم و قالبو برمیگردونم تو ظرف،یه کیک صوووولتی خوجل جلومه

روش ترافل میپاشم و میذارم سرد شه و میرم دوش بگیرم

همسرجان به لطف تعطیلی اربعین،از چهارشنبه غروب اومدن و تا جمعه صب پیشمون بودن،جمعه صب با مادرشوهرجان و پدرشوهرجان و اخبی بزرگه راهی مشهد شدن برای ویزیت چشم پزشکی پدرشوهر

حالا بعد از دو روز،حسابی پکر و دمغ از نتیجه ی دکتر،داشتن با اخبی بزرگه برمیگشتن که برسن به سرکارشون

ناهار میخورم و کیکو برش میدم براش میذارم تو ظرف دربسته و میذارم یخچال

دور خودم میچرخمو میچرخم تا عصر

زنگ میزنم بش،پشت فرمونه،میگه ساعت هشت میرسم

لبتاپ جلوم بازه،فردا ارائه دارمو هنوز نصف فصل رو هم اسلاید نکردم،اصلنم حوصله و اعصاب درسو ندارم

مامان اینا اماده میشن برن مهمونی دوره،بابا میگه نمیای؟میگم نه ارایه دارم

ساعت هشت و پنج شیش دقه س،منتظر تماسشم ک بگه رسیدن ولی خبری نی ازش

دل تو دلم نیس،حسابی دلتنگشم

طاقت نمیارم،زنگ میزنم باز

میگه ورودی شهرن

میگه صبح زود ساعت چهار میخاد راه بیفته که برای ساعت هفت برسه به شهر محل کارش...

میگه دیگه نمیام خونتون،میرم بخابم

انگار سوزن زدن بم،بادمو خالی کردن

تموم ذوق و شوقم میشه غم

میگم حالا یه کوچولو ام نمیای؟ببینمت فقط

میگه بذا حالا برسم خونه ببینم چی میشه،باز بت زنگ میزنم

بغ کرده قط میکنم،یکم به گلای قالی خیره میشم

یه دل میگه پاشو برو همه کیکاشو بخور اصن

یه دل میگه پاشو لباس بپوش آژانس بگیر برو دم خونشون

همینجوری گیج و ویج و گوشی به دستم

ده بار چک میکنم ک صدای رنگ گوشی تا اخر بازه یا نه

بیست دقیقه ای از تماسمون گذشته و هنوز زنگ نزده

با خودم میگم نچ...نمیاد...

زده بسرم ک برم لباس بپوشمو خودم برم دم خونشون،میدونم اگه نبینمش از دلتنگی خفه میشم

تا میام از جام پاشم برم لباس بپوشم صدای ماشین میاد از تو کوچه،گوشام تیز میشه،حتمن همسایس...

صدای دزدگیر...و ...صدای ایفون

هزااااار تا پروانه ی شوق انگار دارن تو قلبم بال میزنن

پرواز میکنم به سمت در،ایفونو میزنمو بدو بدو از پله ها میرم پایین

بیرون در وایساده و درو با دسش باز کرده،میگه سلام

دستشو میگیرم میکشمش تو خونه و با تموم دلتنگیای تو قلبم میکشمش میون بغلم

میخنده میگه ارووووم دختره دیوونه

ولش نمیکنم،حرفمم نمیاد اصن مغزم خالی خالیه،فقط زبونم همینقد میچرخه ک زیر گوشش زمزمه کنم: دلم برات یه ذره شده بود...

ازش جدا میشم،ماشینو وسط کوچه پارک کرده و در ماشین بازه

میره سمت ماشین،دو تا نایلونو برمیداره میاد تو

بو میکشه میگه شام چی دارین؟

میخندم

میگم هیشی😅

میگه واقعن هیچی؟میدوتی چقد گشنمه؟چقد الف اصرار کرد که بیا بریم خونمون خانومم شام درست کرده منتظرن

چپ چپ نگاش میکنم و میگم ینی پشیمونی که اومدی؟میخنده،میگه اره

اخمو نگاش میکنم.در یخچالو باز میکنم بش میگم یکم ماکارونی از ناهار مونده نیمروام میتونم بزنم برات،کدومش؟

میگه همون ماکارونیا رو گرم کن

میذارمشون رو گاز و میام سمتش،دوباره بغلش میکنم،با همه وجود بغلش میکنم

کیکشو نشونش میدم،میگه برا منه؟میکم بعله،میگه همین یه ذره؟میخندم بش میگم شیکموووو

براش میز میچینمو غذا میکشم و خودم میشینم روبروش

شرو میکنه خوردن و در حینش برام حرف میزنه از دکتر رفتنشون،ازینکه بابا داره هرروز بیشتر از روز قبل سوی چشماشو از دست میده

غم تو صداشه

هیچی نمیگم،نمیدونم چی باید بگم اصلا

فقط نگاش میکنمو میذارم حرف بزنه برام

یکی دو قاشق مونده ته بشقاب،دس میکشه از خوردن

میگم سیر شدی؟میگه سیر که نشدم ولی خب دیگه بسه

میخندم

دسشو میگیرم میکشم و میبرم تو هال

بالش میذارم و میگم دراز بکش،بعد خودمو لای بازوهاش جا میدم و میچسبم بهش

زل زده به سقف،بغلم میکنه،نوازشم میکنه،شقیقمو میبوسه

سرمو‌میبرم تو گردنش و بش میگم مرسی که اومدی،دلم برات خیلی تنگ شده بود

حلقه دستشو دور شونم تنگ تر میکنه میگه چنتا؟

میخندم

میگم قد سولاخ جولاب مولچه

اون یکی دستش ک رو پیشونیشه رو هم میاره دور تنم حلقه میکنه و منو به تنش فشار میده میگه فسقلی

تو بغلشم ک صدای ماشین میاد،میگه بابات اینان هاااا

پاشو پاشو ببینم

میخندم پامیشم میرم تو اشپزخونه،میز شامشو جم میکنم

بابا اینان،میان بالا و احوالپرسی میکنن باهم

بیس دقیقه ای میشینه و بعدش بلندش میکنم که بره خونه بخابه

کیکاشو میدم بش و تا پایین پله ها میریم برا بدرقه ش

دلم مث سیر و سرکه میجوشه ازینکه نخابیده درست حسابی و فردا صبح زود هم ک قراره پاشه و رانندکی کنه تا سرکار

ساعت یازده بش شب بخیر میگمو میشینم پای اسلایدام

هیچی حالیم نیس و فقط به این فک میکنم که کاش فردا نخاد بگه ارائه بده و فقط همین پاور پوینت رو ازم بعنوان ارائه قبول کنه...

تموم سعیمو میکنم مغزمو جم و‌جور کنم و این اسلایدای کوفتیو به یه جایی برسونم اما درز دیوار و پرزای قالی برام جذابتر از صفحه کتابه

تا تموم کنم اسلایدارو،ساعت میشه حدود سه و نیم چار

بش پی ام میدم و قربون صدقش میرم و میگم باید بیدار شه

بیدار میشه،گیج و ویج جوابمو میده

دلم مث سیر و سرکه میجوشه...نکنه تو‌ جاده خابش ببره...

بش میگم من بیدارم و پاورم تموم نشده،اگه میخای زنگ بزن حرف بزنیم،وگرنه هم که اهنگ اروم گوش نده،بخاری روشن نکن،لای شیشه رو باز بذار،صدقه هم بنداز

خودمم میگردم تو‌کیفمو یه پونصد تومنی ته کیفم پیدا میکنم با دو سه تا سکه،میذارمشون کنار ک صب بندازمشون صدقه

چراغو خاموش میکنمو میام زیر پتو گوله میشم،گوشیو از سایلنت برمیدارم که اکه زنک بزنه بفهمم

آلارم صبحمو کوک میکنمو چشمامو میبندم

چشمامو که باز میکنم ساعت هشته،ترس میریزه تو جونم،با هول و ولا گوشیو پیدا میکنم و میبینم هیچ پیامی ازش ندارم

قلبم هزارتا میکوبه،فقط شمارشو میگیرمو از خدا میخام چیزی نشده باشه،دوتا بوق میخوره و تو همون پنج ثانیه ای که طول میکشه تا حواب بده،خدا رو به تموم مقدسات قسم میدم سالم باشه

صداش ک میپیچه تو گوشم انگار رو اتیش قلبم اب ریختن،اروم میشم 

میفهمه چقد نکران بودم میگه خاب بد دیدی نکنه؟میگم تقریبا...کم از کابوس نداشت این استرس دو سه دیقه ای

خیالم ک راحت میشه که رسیده،دوباره میخزم زیر پتوم و چشمامو میبندم

یاد اون لحظه ای میفتم که از تو حرم بهم زنک زده بود و گف گوشیو برات میگیرم سمت ضریح،سلام بده

و‌من اشکام چکیده بود و امام رضا رو قسم داده بودم که زندگیمو حفظ کن

تیشرتمو بو میکشم که از بغلای دیشب هنوز بوی عطرش روشه،چشمامو میبندمو دوباره میخابم ...اروم اروم...



۰۵
آبان

کنارم خابه و صدای خر و پفش تو گوشامه،خر و پف منفورترین اتفاق دنیا بود/هست برای من،قبل از رسمی شدنمون یادمه بارها ازش بعنوان یه سوال جدی و تعیین کننده در انتخاب پرسیدم که خر و پف میکنه یا نه،و به این فک میکردم که اگه خروپف کنه زنش نشم جدی :|،حالا ولی یکی دو ساعته که خاب خابه و از وختیکه غلت زده و به پشت خابیده خر و پفش بلند شده،خزیدم کنارش و سرمو چسبوندم به بازوی برهنه ش و به محوِ صورتش میون نور بی جون لامپ چراغ برق کوچه نگاه میکنم و به خر و پف کردنش گوش میدم،پاهای سردمو اروم میبرم زیر پتوش،صورتش در خنگولی ترین حالتِ دنیاست و دلم میجوشه برا هزاربار بوسیدنش،بازدمش میخوره تو صورتم-چیزیکه همیشه ازش متنفر بودم این بود ک نفسم گیر کنه به هوای نفس کسی-

تو دلم قربون تک تک زشتیاش میرم،قربون همین صدای خروپفش و قربون همین بازدمی ک میخوره تو صورتمو بهم میگه عزیزترین آدم زندگیم زنده ست،قربون دماغ گردالیش و قیافه خنگولش و موهای شاخ شاخی شده ش

به خوشبختی فکر میکنم،هرشب از خودم میپرسم که خوشبختی؟و هربار با هر قدر سختگیری که حساب میکنم،جوابش آره ست

به دودوتا چارتاهایی که هیچوخ به حقیقت نپیوست فک میکنم،به تموم افکار و معادلاتم،که کمترینش این بود که اگه خروپف کنه زنش نمیشم...و حالا کنارم داره خروپف میکنه و من قربون هر خروپفش میرم...به عشق فک میکنم،قلبم نمیجوشه براش،اما ته دلم یه حس شیرین سر میخوره هربار،هرباری ک قهریم،هرباری ک آشتی میکنیم،هرباری که نگاش میکنم...چقد این حس شیرینو دوس دارم و چقد عوضش نمیکنم با هیچ عشقی

نور گوشی رو به ساب زیرو رسوندم که تو چشاش نیفته و بیدارش نکنه،صدای خروپفش نمیذاره جمله هامو کنارهم بچینم برای نوشتن،خندم گرفته

نگاش میکنمو به این فک میکنم چیه خاصیت دوس داشتن؟چی میشه که ادمیزاد قربون منفورترین اتفاق دنیاش میره وختی مال عزیزش باشه!!!

نگاش میکنمو ته دلم ازینکه مال منه ذوقی میشه...تعلق..‌.فک میکنم که چی میشه که ادما به هم متعلق میشن؟

لبخند رو لبام کش میاد...اره...ادما با «تمام و کمال بودناشون» کنار هم،مال هم میشن،با خسته بودناشون،زشت بودناشون،بداخلاق بودناشون،بی حوصله بودناشون پیش همدیگه...وختی که یاد میگیری برا هر کدوم از کج خلقیاش باید چیکار کنی،وختی یاد میگیری کی سربسرش بذاری و کی بذاری تو حال خودش باشه،یا...وختی یاد میگیری کدوم وری بخابونیش که خروپف نکنه :)))

۱۰
مهر

دوهفته پیش یه همچین شبی قرار بود که متعهد بشم به مردیکه بعد از سالها تنهایی،به خلوت زندگیم راه داده بودمش

دوهفته پیش مث امشب،عقد کردیمو به تلخ و شیرینِ دنیای همدیگه مقید شدیم

هنوز برام سنگینه و هنوز درکش نمیکنم این اتفاق تازه رو

حتا همون لحظه ک خطبه داشت خونده میشد هم تو مغزم پر از افکار قاطی پاتی ای بود ک نمیفهمیدمشون،یه استرس شوربا مانندی که نمیذاشت حتا ارزو یا دعا کنم

هنوز برام هضم نشده ست و هنوز برام عجیبه و هنوز گاهی یادم میره رسمی بودن حضورش رو

شب هفتم محرم بود و من هنوز تنها بودم و مهربان نرسیده بود هنوز

دخترعمم به ادمیکه روزی براش جون میداد خیره شده بود و اشکاش میریخت

منم اشکام میریخت برای قلقلکی که به زخم کهنه ی قلبم میداد اشکاش

زیر گوشم با صدای بغضی ش گف پس چرا یادم نمیردش؟چرا فراموشش نمیکنم؟یکسال گذشته دیگه!!چقد مگه باید بگذره واسه فراموش کردنش؟

به دردی که تو گلوم میپیچید فک کردم و گفتم فراموش نمیشه،هیچوخت فراموش نمیشه،سرد میشه اما هیچوخت فراموش نمیشه،و تو هرگز در کنار هیچ کس نخاهی تونست احساسی ک یکسال پیش داشتی رو تجربه کنی

ادمیزاد فقط یکبار عاشق میشه،همیشه هم اون ادم،ادم اشتباهیه

رسیدن یا نرسیدن بهش،تقدیر ادماست

یکی بهش میرسه و بعد از چند سال زندگی باهاش،به اشتباهی بودن انتخابش پی میبره و پشیمونه

یکیم بش نمیرسه و زمان میگذره و ادمای دیگه ای وارد زندگیش میشن و ازدواج میکنه

اما چیزیکه مشترکه و ازش مطمئنم،اینه ک چه بهش برسی چه نرسی،اون ادم هرگز فراموش نخاهد شد،یا بذار بهتر بهت بگم،خودت هرگز حالِ نابِ اون روزهات رو با اون ادم فراموش نخاهی کرد،و اون حال هرگز تکرار نخاهد شد،حتا با درست ترین ادما...

به خودم ک‌ اومدم،صورت من خیستر از صورت اون بود و عکس مهربان رو صفحه ی گوشیم افتاده بود ک داشت زنگ میزد و از راه رسیده بود دم حسینیه...