وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

یچیزایی رو هیچجا نمیشه گفت،به هیشکی نمیشه گف،حتا نزدیکترینا،حتا صمیمی ترینا
اینجا شاید جاییه واسه نگفته هایی که ادمو سنگین میکنن

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

۲۵
بهمن

واسه کسیکه یبار با هممممه وجودش تاخته و تاخته و بعد ته یه بن بست مات و مبهوت وایساده و به دیوار روبروش خیره شده و به دردی که تو‌پاهای خسته ش میپیچید و خس خس گلوش از دویدن های چهار نعل مسیر فک‌ کرده،تهِ تموم اتفاقای بعد از اون یه چیزه.ترس...ترس! این واژه ی لعنتی و ملعونی که تنها یادگاری از تمام تاختن های گذشته ست...

تو روزاییکه همه چی پوچ بود و پوچ...که من بودم و هزار تا معما واسه اینده ای که هم میترسیدم ازش و هم هییییچ حوصله ای برا برداشتن قدمی براش نداشتم...

همونروزا سر و کله ی مهربان پیدا شد

مهربان نبود اوایل،لجباز بود غد بود رو اعصاب بود حتا،خیلی وختا حوصلشو نداشتم،شیش سال ازش کوچیکتر بودم و از هرچی ک مینالیدم متهمم میکرد به دهه هفتادی بودن و چ*س ناله!

ولی نمیدونم چه اصراری بود که بمونیم برای هم،شاید فرار از تنهایی ای که گریبان روزای روزمره و بی دلیل اونروزهامون رو گرفته بود،دلیلش بود

کم کم رابطه بهتر شد،کمتر رو اعصاب هم راه میرفتیم و بیشتر به هم میپرداختیم و حالا دیگه چت کردنها،بجای «هروخ حوصلشو داشتم» رسیده بود به تموم ساعتهایی که سرکار نبود...اروم بود همه چی و خوب بود و پیش میرفت روزا...حالا عادت شده بود حضورمون انگار...ولی معنیش این نبود که باهم مشکلی نداشتیم...

جفتمون مغرور بودیم و هرگز حاضر به کوتاه اومدن از غرورمون نبودیم

مهربان پسری بود که تو گذشته ش دختری رو نداشته بود-تحت هر عنوانی-حتا بعنوان خواهر.بزرگ شده ی خونه ای بود که چندین پسر داشته فقط،و طبیعتا بی خبر از لطافت و طرز برخورد مورد انتظار برای یه دختر!

همه ی اینا باعث میشد مرتبا باهم تعارضاتی داشته باشیم.اما هرچه پیش تر میرفت بهتر میشد

حالا از هم خیلی چیزا میدونستیم و ته دلمون واسه هم قیلی ویلی میرفت همچین!

شبی که قرار بود برای اولین بار با هم روبرو بشیم بعد از مدتها باهم صحبت کردن،تا صبح خوابم نبرد،یادمه اینجا نوشتم که خابم نمیبره،نوشتم که بعد از چهار سال میخام برم سر قرار،نوشتم که قلبم تحمل هیجان نداره انگار!

پنج شیش ساعت بعد از اون،برای اولین بار روبروی هم قرار گرفتیم،پشت صندلیای کافه ای که سالها بود صاحبش رو دورادور میشناختم اما هیچوخت کافه ش نرفته بودم!مث قصه هاست،نه؟یه روزی تو هیفده سالگی با یه باریستا اشنا میشی که هیچوخت نرفتی کافه ش و یه روز تو بیست و دو سالگی،وقتیکه صبح جمعه نمیتونی کافه ی خلوتی رو برای رزرو کردن یه میز پیدا کنی،زنگ میزنی و ازش میخای که کافه ش رو باز کنه که آدم عجیب غریب متن زندگی اون روزهاتو برای اولین بار تو قالبی جدید روبروت ببینی...کافه ای که فقط برای ما بود،فقط ما،کافه ای که اونروز فقط در رو به روی ما باز کرد...انگار که پناهگاهمون بود اونروز...

تو صبح اولین روز از بیست و سه سالگیم،نوتلا هدیه گرفتم و شکلات و کادوی آبی...آبی-رنگ‌ مورد علاقه ی من و تکه ای از آرامش گمشده ی سالهای گذشته‌م-تو صبح اولین روز از بیست و سه سالگیم موقه ی سلام کردن صدام لرزید از استرس...تو صبح اولین روز از بیست و سه سالگیم سرمو گذاشتم رو‌ میز کافه و از ته دلم خندیدم...

چند ساعت بعدش،باز بینمون کیلومترها فاصله بود...حالا بیشتر باهم حرف میزدیم و کمتر باهم کنار میومدیم،تو قلبامون حسی جوونه زده بود که تجلی ش توی رفتارهامون،انکار و غرور به خرج دادن بود...

بعد از ده دوازده روز جروبحث بالاخره یه جا وایسادیم تو روی هم و تصمیم گرفتیم اینهمه اسکی رفتن رو اعصاب همدیگه رو متوقف کنیم و اجازه بدیم که این رابطه برامون آرامش بخش باشه،نه باعث سلب ارامش

از همون شب از قلبمون حرف زدیم،از احساسی که مثل سرطان هرروز یه گوشه بدنمونو درگیر میکرد،یه روز قلب،یه روز مغز،یه روز نفس ها و یه روز گلومون رو...

از همونشب خاستیم که آرامِ جان هم باشیم،که قوت قلب و یار هم باشیم

دلتنگی...واژه ی برجسته ی تموم روزهای بعد از اون بود!

حالا حالِ خوب همدیگه،اولویتمون بود و بخاطرش از خیلی چیزها میزدیم...حالا جوونه ی توی قلبمون اونقدری ریشه دوونده بود که بترسم ازش.بترسم از اینکه زورم به این درختِ تناور نمیرسد...!

اونقدر که یه شب که هنوز چند ساعت از رفتنش نگذشته بود و دلتنگی بیخ گلوی من رو‌میفشرد،بزنم زیر های‌های گریه و ازش بخام بره

ازش بخام اگر قراره هر وقت دیگه ای بذاره بره،الان بره

بره و نذاره از اینی که هستم خرابتر شم،بره و نذاره یبار دیگه فرو بریزم...

اونشب قول داد که موندنیه و بعد از اون،منو به خانوادش معرفی کرد و به رابطمون رسمیت داد

دو سه ماهی که تمامش استرس بود و حالِ بد و فشار روحی و ترس از اینده،با تموم خوب و بدش گذشت و دوم شهریور ماه ۹۶ انگشتر نامزدی تو دستهام نشست و قلبهامونو آروم و قرار داد...و بیست و‌چند روز بعد،با هیجده شاخه رز آبی تو دستام،به داماد آبی پوش کنارم قول دادم که تا اخرین روز عمرم براش همسر باقی بمونم و همراه...

امروز چیزی نمونده که پنج ماه تمام بگذره از اون شب...پنح ماهه که متاهلم و متعهدم و مقید...پنج‌ ماه عاشق بودیم و فارغ بودیم و مغرور بودیم و دعوا کردیم،خیلی چیزا عوض شد تو این پنج ماه،اون احساس آتشین و اون بوسه های وقت و بی وقت،آروم گرفتن و جاشون رو آغوش های پر از ارامش و به سینه فشردنهای نیمه شب پر کرد‌.دیوونه بازی ها و قرار مدارها،تبدیل شدن به کنارهم بودنهامون و به فکر هم بودنهامون...

امروز وختی با جعبه کادوی گنده ی دست سازم،تو ترمینال از میون آدمای جورواجور رد میشدم و خیلی نگاها برمیگشت به سمتم بخاطر جعبه ی تو دستم،تموم قلبم پر بود از هیجان و فکرش...رز سرخم رو با احتیاط تو جعبه جاسازی کردم و درشو بستم و تحویل آقای مسوول انبار باربری دادمش و هزاربار تاکید کردم که جعبه رو در ساعت مقرر برسونن،جعبه رو زیر وسایل نذارن،روی جعبه چیزی ننویسن و ...درحالیکه سه چهارتا سرباز خیلی با دقت داشتن به مکالمه ی من و آقای انبار گوش میدادن و‌جوری نگاهم میکردن که انگار از مریخ اومدم

قرار بود بسته م با اتوبوس بره تا ترمینال شهر محل کار مهربانم و بعدش با پیک بفرستنش دم اداره براش،اما آقای راننده ی سیبیلو گفت که نیازی به پیک نیست و خودش شخصا بسته م رو به دستش خاهد رسوند،و چند ساعت بعد بهم پیام داد که بسته رو به دستش رسونده و مهربان خیلی جا خورده و آرزو کرد ک همیشه درکنار هم خوش باشیم

و من درحالی داشتم پیام آقای راننده ی سیبیلو رو میخوندم ک مهربان داشت پشت خط با صدای ذوقیش میگف چیکااااار کردی دیووونه؟؟؟؟و همین یه جمله و حس خوب تو صداش برا دررفتن تموم خستگیای جور کردن و فرستادن هدیه ش کافی بود،که وختی میگف ببخش که اونقدری که دلم میخاد نمیتونم ادا کنم حسمو،با تموم قلبم گفتم :یار با ماست،چه حاجت که زیادت طلبیم؟

+عشق معجون مهربونیه...روز عشق مبارکتون باشه.

۱۶
بهمن

تو اتاق مدیر گروه خنگولمون نشسته بودیم که تداخلایی که تو درسای ارائه داده ش بود رو درستشون کنه

یه دانشجوی کارشناسی پسر ازین قرتی قلمدونا که زلفا رو تاب میدن و‌کالج بدون جوراب میپوشن اومد تو اتاق

گف ترم آخرمه برام پیش نیاز هم نیازا رو تیک بزنید بتونم همه رو بردارم،تیک رو براش زد ولی همچنان نمیرفت و‌میگف تیک تمام تداخلای کلاسی و امتحانی رو برام بزنین که دیگه سیستم ارور نده بتونم انتخاب واحد کنم که زانوهام ساب رفت انقد این پله هارو بالا پایین شدم(اتاق مدیر گروه طبقه سومه-بدون اسانسور)

استاد سرشو آورد بالا یه نگاهی بهش کرد،گف چن سالته؟

پسره گف ۲۲-۲۳ اینا

ازش پرسید زن داری؟

گف نه!

یه نگاه دیگه ای به سرتاپاش کرد گف بت زن میدن؟

پسره هیچی نگف

دوباره گف نمیدن؟؟معدلت چنده؟

پسره گف بالای ۱۷

استاد گف خب خوبه، من دخترخاله زیاد دارمااااا


ما و‌تمام حاضران در اتاق گروه آموزشی :||||


+پسره مث اینکه با همین مدیرگروه یه درس داشته ک بش ۱۵ داده بود و داشت چونه میزد که نمره هام همشون بالاس،کم دادی نمره بهم

بعد ازینکه استاد دخترخاله هاشو تارف کرد به پسره میگم وختشه اون پنج نمره رو بگیریااااا😂


+خیر سرمون کلی پسرعمه ی استاد دانشگاه و شوهرعمه ی مدیرگروه داریماااا،به هیچ‌ دردی نخوردن آخرشم خودمون مهربان طفلی رو تور کردیم دس تنها...هیییییی🚶🚶🚶🚶


۱۵
بهمن

چند وختیه که ترجیح میدم زیر پتو بلرزم اما گرمای بخاری(چه خونه و چه ماشین) بهم نخوره،نمیدونم چرا گرمای بخاری خلقمو‌ تنگ میکنه

برا همین اکثر اوقات بخاری اتاقم خاموشه و زیرپتو مچاله م

الان ساعت چار و نیم صبه و خابم نمیبره

داشتم نت گردی میکردم که بدلیل چایی های مکرر جیشم گرف،پاشدم برم جیش،که انگار صدای باز کردن در توالت باعث شد پدرجان بیدار بشه

وختی اومدم بیرون دیدم بابا تو جاش نیست و وقتی داشتم میرفتم بخابم جلو در اتاق به هم برخوردیم

اومده بود بخاری اتاقمو روشن کرده بود رفته بود

اصن اشک تو چشام حلقه زده،تا حالا موردی گزارش نشده بود ک باباها کولر و بخاری رو روشن کنن،همیشه خاموش میکردن،جای نگرانی نیس؟


+میگن یساله شدیم،یسااااله اینجا چرت و پرت مینویسم،واقن خجالت نمیکشین میاین یواشکی میخونین درمیرین؟😒از این ریش سفیدم خجالت بکشین دیگه

۱۱
بهمن

مسواک زدم صورتمو صابون زدم و طبق عادت همیشه برای اینکه بعد از صابون خیلی خشک نشه پوستم با پنبه و گلاب صورتمو مرطوب کردم

اومدم پیشش دراز کشیدم

گیج بود و داشت خابش میبرد ولی چرخید سمتم،لپشو گذاشت رو لپم

دماغشو تیز کرد و بو کشید،بعد گف بو چی میدی؟

گفتم هان؟بو‌ چی میدم؟😦

دوتا بوی دیگه کرد میگه بوی عمه مو میدی

من 😐


+عمه ش(درواقه عمه ی مامانش) به پیرزن بالای ۹۰ ساله که خیلیم دوس داشتنیه و شدیدا اهل روضه و مسجده و بوی گلاب میده همیشه چارقدش