وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

یچیزایی رو هیچجا نمیشه گفت،به هیشکی نمیشه گف،حتا نزدیکترینا،حتا صمیمی ترینا
اینجا شاید جاییه واسه نگفته هایی که ادمو سنگین میکنن

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

۲۰
مرداد

بنویسم یادم نره

یادم نره امشب چقد اشوب بودم و استرسی

نه فقط من،که همه مون

بابا و مامان هردوشون...

اون دسته گل سفید آبیِ پیچیده شده تو زرورق نارنجی

وختی اومد تو اتاق که باهم حرف بزنیمو خنده م گرفته بود و اون مجبور بود اخم کنه چون مامانش از لای در میدیدش

وختی مجبورش کردم اون رو تخت بشینه و خودم روی مبل نشستم و لم دادم😂

غر زدناش سر اینکه معذبه و کمرش درد گرفته و چهار زانو زدنش رو تخت و تکیه دادنش به دیوار

خط و نشون کشیدنامون

اروم حرف زدنامون

مسخره بازیاش سر تبیین اینکه چیا جزو اصولن و چیا فروض و چیا شرط!

مامان ک واسه اون یه نفر چایی اورد و برا من نیاورد😐

بستن در قندون بعد برداشتن هر یه دونه قند😂

اینکه حرفامونو اخری یکی میکردیم که سوتی ندیم😂

و اینکه ما بی کل کل ترین وصلتی بودیم احتمالا که هیچ گونه بحثی روی مهریه پیش نیومد و فقط یه رقم گفته شد و هیچکس حرفی نزد

گیج بودن بعد از رفتنشون

اشکایی که میغلطیدن همینجور بی دلیل و بی اختیار...

دیر اومدنش و گیج زدنش و مسخره بازیاش سر اینکه میگف قول بده خوشبختم کنی😂

خیلی در کمال ناباوری به هم رسیدیم

چقد باورم نمیشه و چقد ته دلم خوشحالیه

و چقد خوشحالم که ته دلم خوشحالیه ازین وصل...

از خدا میخام امشب رو برام تا اخر عمر جزو خاطرات خوبم نگه داره

نیاد روزی که حس کنم امشب شروع یه راه نادرست بود...

تا اخر عمر هر دفه به امشب فک میکنم به این نتیجه برسم که بهترین کاری که میشد رو کردم...

این نوزدهِ مردادِ گرم تابستونی...که شد غیر منتظره ترین اتفاق جهان برام

۱۷
مرداد

بهش میگم بنظرت،تو که هم خونواده اونارو میشناسی هم خونواده ی ما رو و اخلاق منو،بگو ما به هم میایم یا نه؟میتونیم باهم بسازیم یا نه؟

میگه ببین با این اخلاق عنی که تو داری،هیشکس نمیتونه بات بسازه،این بنده خدام ملوم نی دیوونس یا خر مغزشو گاز گرفته ک اومده خاستگاریت،سریعتر تا پشیمون نشده اوکیو بده بره

۰۸
مرداد

چقد سرم داره از فوران فکرای مختلف میترکه

روزای خسته کننده ایه،از نظر مغزی

هزارجور  دغدغه که انگار همشون دس به دست هم دادنو دارن بیخ گلومو فشار میدن

چقد دلم میخادش و چقد نمیدونم تا کی دلم خاهد خاستش و چقد نمیدونم چی میخام و چقد خاک تو سر من درواقع

امشب به صمیمی ترین دوستم گفتم کاش ادم میدونس زندگی براش چه خابی دیده...

چقد حالمون خوب نیست و چقد بلاتکلیفیمو چقد دوس داشتنها و دلتنگیها بیخ گلومونو فشار میدن و چقد روزا کش میان

کاش زندگی باهام راه بیاد،کاش بذاره حس خوبی داشته باشم،کاش قسمت همینی باشه که بهش وابسته شدم،همینی که سرمو میذارم رو پاش و بغض میکنم از اینکه قراره بره

کاش بشه و کاش هیچوخ پشیمون نشم و کاش فک نکنم چیزیو از دس دادم بخاطرش

کاش راه بیاد دنیا باهام