وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

یچیزایی رو هیچجا نمیشه گفت،به هیشکی نمیشه گف،حتا نزدیکترینا،حتا صمیمی ترینا
اینجا شاید جاییه واسه نگفته هایی که ادمو سنگین میکنن

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

۲۹
ارديبهشت

ساعت شده ده دقه به سه ی نصف شب

من خابم نمیبره و باید اعتراف کنم که شدیدن دلتنگم

پنج شیش ساعت پیش بعد از دوهفته که همو‌ندیده بودیم،دو ساعتی رو باهم به دشت و بیابون زدیم و نیم ساعتشم صرف اغوش و بوسه شد

دیشب با ایمو باهم چت تصویری میکردیمو من اصلن اینقد دلم قیلی ویلی نمیرفت،خب راستیتش دلم تنگ که میشه اما خیلی در سایه و خیلی ریز اون ته مهای دلم براش ضعف میرفت یکم،اما نه مثل الان که واقعن بیتابم و بغض تو گلو

اون دیشب بیتاب بود و بیقرار و مدام میگفت دل تو دلم نیست ازینکه فردا قراره ببینمت و انگار هزار ساله ندیدمت

این یه تفاوتمونه

من هر چه از دیدار هامون میگذره انگار غبار میگیره و سرد میشم

اون هرچی میگذره دلتنگتر میشه

راستش حس میکنم احساس اون به من قابل اتکاتر از احساس من به اونه

بازوشو گاز گرفتم جای دندونام موند

وقتی میخاست ببوستم،قلبم پر بود از بیقراری و هی سرمو فرو میکردم تو‌گردنش و خودمو بش میفشردم

در ایده ال ترین حالت،دیدارمون میفته برا یک هفته ی دیگه و من تمام مدت امروز حتا وقتی تو اغوشش غرق بودم و میبوسیدمش،به این فکر میکردم که قراره بره و ارومم نمیکرد و برام کافی نبود اون باهم بودن

الانم که حسابی بغض تو گلو ام و نمدونستم با کی حرف بزنم که نترکم ازین دلتنگی

این حسا رو خیلی دوس دارم

اینکه دلتنگ میشم،اینکه فاک میزنم به موجودی کارتم بخاطرش

اینکه زیر بارون حواسم هس که ناهار نخورده و میدوم برم براش اشترودل بگیرم

اون لواشک و کرانچی و پاستیلایی که سهم هرهفتمه و پامیشه میره دنبالش جدی جدی

اون ایة الکرسی که با دستای خودم اویزون کزدم جلوی اینه ماشین

سلفیایی که هرهفته میگیریم حتمن

بوسیدناش وقتی تو حاده چشماشو میبست از خستگی

حتا اون پس گردنی که موقه ی نگاه کردن کنجکاوانه ش به دختر کنار خیابون زدم بش

این حسای زنده بودنی رو دوس دارم

ولی کاش اینقد کم نبود،کاش اینقد فاصله نبود

خیلی کم دارمش،خیلی دلم برا اغوشش پر میکشه


بشنویم

۲۴
ارديبهشت

امسال سال عجیب غریبیه

شب اول عید عروسی دعوت بودیم،عروسی زوجی که میدونستیم سالها پای هم صبر کردن و اونشب خوشحالی تو سلول سلول تنشون معلوم بود

ده فروردین عقد کنون دختردایی بود،که البته با نارضایتی های فراوان بعد سالها به هم رسیدن

بعد از سالها تعقیب و گریز شدن توسط مامانبزرگ خدابیامرزم برای داماد کردن داییم،امسال وقتی که یسال و شیش ماهه ک مادربزرگ دیگه بین ما نیست،دایی جان در یک اقدام خودجوش تو سی و چند سالگی ارزوی به گور برده ی مامانبزرگ رو براورده کرد و عقد کرد

دیشب هم بالاخره دخترعمه جان که برام بی نهایت عزیز و مثل خاهر نداشتمه،بعد از چهار سال و نیم صبر،به مراد دلش رسید و فرداشی نامزدیشه

سرشبی داشتم براش میگفتم که فرداشب نامزدی دخترعمه جانه

گف ینی عقد؟گفتم نه نامزد

گف ینی چی؟گفتم ینی انگشتر میارن

گف منم برات انگشتر بیارم؟

با شوخی و خنده گذروندم

زنگ زد،گفت مامان گفته چرا این موردایی که بهت معرفی میکنم رو نمیری ببینی؟

گفت دیگه بنظرم ادامه دادن رابطه مون تو این سطح،فایده نداره.چیز جدیدی که تو این سطح بخایم کشفش کنیم از هم،وحود نداره

گفتم خب؟گف خب باید بریم مرحله بعدی،باید علنی ت کنم!

ته دلم یجوری شد

خیلی قبولش دارم،وقتی کنارمه حالم خوبه،حتا رابطه نداشتن یا کمرنگ شدن رابطه هم برام جای خالیشو یاداوری میکنه که خب این ینی تو زندگیم جایگاهی پیدا کرده

اما نمیدونم چرا دلم براش نمیجوشه،نمیدونم چرا اون حس زبون نفهم و عجیب غریب و سمج رو دیگه حس نمیکنم،نمیدونم انتخابم ایراد داره یا مشکل از زخم کهنه ایه که روی قلبم دارم...

گیجم اینروزا

میخامش و نمیخامش

نمیدونم چی میخام اصن

بلاتکلیفی مذخرفترین حس دنیاس،و بلاتکلیفی با خود،مذخرفترین نوع بلاتکلیفیه


۱۳
ارديبهشت

امشب چرا اینجوری بود؟

اون ازون بحث سر شبی با مهربان ک وقتی پیاماشو خوندم یه جپر برداشت کردم و دلم اشوب شد،وقتیم زنگ زد و توضیح داد که چی بوده منظورش ک باز کلی بدتر از بدتر...من منفجر شدم اصلن.و طبق معمول سکوت کردم و با یه شب بخیر خشک و خالی خابید

اصن امروز عجیب روزی بود!

اون ازون هوس استخر رفتن سر ظهرم که بعد از شیش ماه درست وقتی گوشی دستم بود و نیشم تا پس سرم باز بود با مهربان حرف میزدم،با برادرش روبرو شدم و خشکم زد

اون ازون روبرو شدن با خودش،تو مسیر برگشت

اون ازون خریت سرشبم و پیام دادن بهش

اینم که ازین خبر ازدواجش!

یجوریم

شوکم

گیجم

به خودشم گفتما

گفتم یه روزایی بودن ک من با خودم میگفتم اگه روزی این خبر رو بشنوم میمیرم

حالا چهارسال ازون روزا میگذره و من این خبر رو شنیدم و هنوز که نمردم،بلکه لبخند به لب تبریک گفتم و انگار که یک دوست قدیمی...ارزوی خوشبختی کردم

از ته دل هم واقعن امیدوارم خوب باشه حالشون کنار هم

الهی از ته دل،حال دل همه کنار همدیگه خوب باشه ک هیچ چیزی مهمتر از خوب بودن حال دل ادم نیست تو دنیا

الان چمه دقیقن؟نمیدونم

بخام توصیف کنمش،میتونم بگم مث حال اون لحظه ایم که تو استخر روی اب دراز کشیده بودم و زهره منو گرفته بود که پایین نرم چون به پشت خابیدن رو اب رو هنوز خوب بلد نیستم،میدونستم اگه زهره دستاشو برداره و من عضلاتمو منقبض نکنم تا فردا هم فرو نمیرم و همونجوری رو اب معلق میمونم،اما ترس از فرو رفتن نمیذاشت لذت ببرم

تموم دنیام شده ترس

ترس از عقب موندن...ترس از اینده...ترس از سایه ی خودم حتا....

داریم حسی مذخرفتر ازین؟



۱۲
ارديبهشت

کنکور ارشد دادم

همونی هم شد ک چند ماه پیش برام کابوس بود

امسالم نخوندمچ دس دس کردم و از دستش دادم

ولی امسال زیاد به دلم تلخ نیست،نمیدونم بخاطر وجود مهربانه یا چی

با مهربان بحثمون میشه،ولی رابطه به یه جای استیبلی رسیده انگاری

اونجاییکه جفتمون میدونیم ک تقریبا برا همدیگه رو شدیم و همو میپسندیم و حقیقت همدیگرو دوست داریم

هنوزم مطمئن نیستم راستش که میتونم عاشق باشم یا نه

خب واقعیت اینه که اون ادم کله خر گذشته دیگه در من نیست،اون حجم خریت و احساسات بی حساب‌..‌.

نمیدونم شایدم از قدیمای خودم تو ذهن خودم غول ساختم

ولی حس میکنم اینروزا عاقلانه تر دارم جلو میرم.ینی رابطه قبل احساسی بودنش،منطقیه

هم خوبه هم بده

هم دلم اون شوووور و حال و ذوق قدیمارو میخاد،هم اینکه یادم میاد اون شور و حال ک رفت تو دیوار تهش!!!

نمیدونم ته این رابطه چی در انتظارمه اما بش دلم گرمه 

مهربان برام یکارایی میکنه ک یذره ته دلمو ذوق قلقلک میده

بخاطر نق زدنم وسط هفته سیصد کیلومتر راهو میکوبه میاد

وقتی از هفت صب تا چهار عصر سرکار بوده و چهار عصر تا هفت شب هم رانندگی کرده،یکراست میاد تا بره برام پاستیل خرسی بخره

هنوز نمیدونم کجا وایسادم و قصه چیه

اما...

نمیدونم

خوبه حالم...بودنشو دوس دارم

۰۳
ارديبهشت

مثلن اینکه تو موقعیت های خاص چندان حسی نداری ولی اون قلبش تند تند میزنه و صداشو میشنوی...