وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

یچیزایی رو هیچجا نمیشه گفت،به هیشکی نمیشه گف،حتا نزدیکترینا،حتا صمیمی ترینا
اینجا شاید جاییه واسه نگفته هایی که ادمو سنگین میکنن

۸ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

۲۹
دی

شوهرعمه جان که خیلی اهل سفرن،به مهربان میگن بیا و بگو ما کی بیایم شهرتون(شهر محل کارش)؟

مهربان میگه وسط هفته هرموقه دوس دارین من درخدمتم

شوهرعمه میگه نه دیگه وسط هفته که نمیشه،آخر هفته

مهربان میگه خب آخه آخر هفته که من میام😢 

شوهرعمه میگه خب یه هفته نیا

مهربان یکم فک میکنه و میگه اگه قول میدین خانوممو هم بیارین با خودتون،اخر هفته بیاین،وگرنه که من آخر هفته باید بیام ببینمش


هشتگ ذوقمرگ

هشتگ خرکیف

هشتگ ❤



۲۴
دی

درگیریم حسابی

قراره خونه بخریم،یه خونه نقلی که اول زندگی از اثاث‌کشی خلاصمون کنه

کل آخرهفته ها ک مهربان اینجاست به خونه دیدن و املاک رفتن میگذره

جمعه م بعد کلی دویدن از صب تو‌ کوچه پس کوچه های شهر و خونه دیدن

غروب شده بود و از تایم همیشگی رفتن مهربان به شهر محل کارش گذشته بود

جفتمون تو فکر بودیمو به موردایی ک دیده بودیم فک میکردیمو بحث میکردیم راجبشون

اومدیم خونه و نشستیم پیش مامان بابام و مورداییکه دیده بودیم رو یکی یکی تعریف کردیم واسشون

چایی خوردیم،مهربان هی به ساعت نگاه میکرد و هی دلش نمیشد پاشه بره

با حسرت گف اه اصن حس رفتن نیست

مامانم خندید،بهش گف تا حالا شده حس اومدن هم نباشه؟؟


+دو سه روز دیگه میشه چهارماه که عقد کردیم،تموم آخرهفته ها رو حتا اگه سنگ از آسمون میباریده،مهربان خودشو رسونده و اومده،حتا شده که ساعت کاریش در طول هفته رو اضافه کرده که آخر هفته ش آزاد باشه

با وجودیکه سیصد کیلومتر راهه و یه جاده ی شدیدا حوصله سر بر،ولی مهربان من هرجور شده میاد،همه میگن وای چقد حوصله داره که واسه ۲۴ ساعت اونهمه راهو میکوبه میاد،ولی هیشکی نمیدونه نمیفهمه همون ۲۴ ساعت تموم امید ماست واسه شیش تا ۲۴ ساعتی که بدون هم میگذرونیم


+آهنگ عشق تو از امیرعباس گلاب رو حتمن گوش بدید

۱۹
دی

دیگه داره باورم میشه نمیخای منو

منی که چار پنج ساعت زمان لازم دارم واسه رسیدن بت

منی که سالی سه چار بار میومدم پیشت...

کی باورش میشه الان یسالونیمه ندیدمت؟

من دلم تنگ شده ها

نمیخای اشتی کنی باهام؟

اینقده قهری که به هر دری میزنم روم میبندیش؟

ضامن آهو نبودی مگه؟امام رئوف نبودی مگه؟شما و قهر؟من کوچیکم شما که بزرگی،در شان شما نیس خودتو با منِ حقیر بگیری که

میدونی چقد دلم زار زدن تو صحن سقاخونه میخاد؟میدونی غم عالم نشسته وسط قلبم اینروزا؟

میخای باورم شه قهری باهام؟

نکن دیگه

اگه میخونی اینجارو،من دلم تنگته،این یه منت کشیه،لطفا آشتی کن،لطفا بطلب.خب؟توروخدا

۱۳
دی

چند هفته پیش رفتیم که برام عینک افتابی بخریم،هرچی مدلای مختلفو به چشمم زدیم چیزی نظرمونو جلب نکرد تا اینکه خانوم فروشنده رفت از قفسه های مخفیشون چندتا عینک مارک اورد

خلاصه امتحان کردنش همان و عاشقش شدن هم همان

و علیرغم میل قلبی یه رقم قلمبه پرداختیم و همون عینک مارک رو خریدیم واسم

روز جمعه دوتایی زدیم بیرون،چون یه کیف پاسپورتی کوچیک برداشته بودم جعبه ی عینکم توش جا نمیشد ولی چون میخاستیم بریم طبیعت و عینک لازم بود،جعبشو دستم گرفتم اوردم تو ماشین

عصرش که برگشتیم،مهربان قبل از من رفت بالا و من اشغالایی که از طبیعت برگردونده بودیمو برداشتم که ببرم بندازم سطل اشغال و بعد برم تو خونه(تف تو ریا،انقد حامی محیط زیست و ایناییم،شما بخون سوسول😁)

خلاصه عینکم موند تو ماشین و مهربان هم رفت شهر محل کارش

تا اینکه یکی دو روز گذشت و من داشتم کیفمو مرتب میکردم،دیدم عینکم نیس

هر چیم فک میکردم که کجاس یادم نمیومد

زنگ زدم به مهربان گفتم تو ماشینو نگا کن ببین اونجا نمونده،گف نه نیس

هی گفتم صندوقو ببین،صندلی عقبو ببین گف نه نیس

از صب شرو کردم تموم خونه رو گشتن،مجبور شدم اتاقمو مرتب کنم شاید پیدا شه که نشد،داشتم غصه میخوردم که عه عه عه ببین عینک ماررررکم،ببین هنوز نو بود،ببین با پولش میشد چنتا مانتو خرید...و هی مهربان داشت دلداریم میداد که عب نداره عزیزم فدای سرت میریم یکی دیگه میخریم و ...

تا اینکه مجددا ازش پرسیدم واقعا تو ماشین نبود؟گف چرا تو ماشینه

اخ دلم میخاس بکشمش ینی،بش میگم لعنتی خب چرا نمیگی پیداش کردی که من انقد غصه نخورم واسش،میگه اخه تو نمیبینی من هی دارم میگم فدای سرت،بنظرت اگه واقعن گم شده بود من میگفتم فدای سرت؟

۱۰
دی

خب دیگه تلگرامم فیلتر شد

بیاین اینجا با دود مسیج بدیم به هم


+حالا به چه بهونه ای درس نخونم؟:(((

۰۶
دی

خب راستشو بخاین من چایی ریختن واسه مهمونو بلد نیستم،کلن با چایی ریختن و مدیریت چایی مشکل دارم

نمیتونم منیج کنم چایی و ابجوش رو،یه موقه این کم میاد یه موقه اون

برا همین تو هیچ‌مهمونیی چایی ریختنو به عهده نمیگیرم،چایی بردن رو هم همینطور

تو کل پروسه ی خاستگاری-نامزدی مون هم،روال اینجوری بود ک من از قبل به مامان میسپردم که چایی ببر بعد منو صدا کن،به مهربان هم توضیح داده بودم ک چایی ریختن بلد نیستمو نخاهم اورد و هرچیم با تعجب میپرسید ینی چی؟چجوری چایی ریختن بلد نیستی؟مگه چاییم بلد بودن میخاد؟میگفتم بله بلدی میخادو بلد نیستم

یکی دو هفته بعد عقدمون بود ک با زنداییام و بابابزرگم اینا،تو خونه بابابزرگم بودیم

بابابزرگم گف برو یه چایی بذار(چون مهربان هم بود ینی منظورش این بود پذیرایی کنید و متاسفانه به من!!! چایی رو سپرد)

من یه روسری ازین روسری بزرگا سرم بود ک پاییناش ریشه داشت

خونه بابابزرگ هم چیزی بنام سماور و چایی ساز نداره،باید با قوری کتری کار کرد

خلاصه ما بسم ا... گویان رفتیم اشپزخونه و فندک زدیمو گازو روشن کردیمو چایی دم کردیم و با دعا و ثنا ریختیم و بردیم

همینجور من سینی چایی دستم بود و رفتم سمت بابابزرگم،بابابزرگمم منو پاس داد سمت مهربان که اول به مهمون تارف کن و اینا

یهو دیدم مهربان با وحشت پاشد اومد سمتم و روسریمو از سرم کشید

گوشه ی روسریم که انداخته بودمش رو شونم،معلوم نیست کِی،گرفته بود به اتیش گاز و اتیش گرفته بود و من نفهمیده بودم

خلاصه جونم براتون بگه که اون روز کاملا قانع شد و ازون روز دیگه بهم نگفته چایی بریز😂


۰۴
دی

نوشته بود : تو رابطه تا جایی خوش میگذره که زیاد دوستش نداشته باشی 

زیاد که دوستش داشته باشی همه چی عوض میشه


۰۳
دی

همیشه قبل از من میخابه و همیشه قبل از من بیدار میشه

بعد از ناهار بود که واسه یه چرت خابیدن رفتیم بالا

خزیدم کنارش زیرپتو و لای بازوهاش،صدای نفساش سنگین شدن که فهمیدم خابش برده

همینجوری که فکرم مشغول بود اروم اروم چشمام گرم شدن و منم خابم برد

حسابی خاب بودم که انگشتاشو لای موهای شقیقم حس کردم

داشت نوازش میکرد موهامو

بعد اینهمه فاصله،چقد دلم میخاست تموم نشه اون لحظه،چقد دلم میخاست میشد تافت زد به اون لحظه ها...