وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

یچیزایی رو هیچجا نمیشه گفت،به هیشکی نمیشه گف،حتا نزدیکترینا،حتا صمیمی ترینا
اینجا شاید جاییه واسه نگفته هایی که ادمو سنگین میکنن

۱۷
اسفند

یه روز اردیبهشتی که هوا عالی عالی بود و جون میداد واسه قدم زدن،تو بدترین شرایط ذهنیم بودم و بدترین جای ممکن از نظر ندونستن هیچی راجب اینده

تو تک تک ثانیه های عمرم یه «چه غلطی بکنم» خاصی موج‌میزد و از هر وری میرفتم یع دیوار جلوم سبز میشد...

دوروبریامم جز استرس دادن هیچکاری واسم نمیکردن

یادمه ک از سر عجز و دیوونگی،رفتم سراغ یه فالگیر

رفتم که سر این کلاف سردرگم دنیامو از میون حرفای اون پیدا کنم

ادما تو بن بستاشون،خرافاتی میشن چون...

ادما تو بن بستاشون،پی هرررر ریسمونی که یذره امید و دلخوشی و وعده های قشنگ بده،میدون.هررر ریسمونی...

یادمه با زارترین حالت ممکن نشستم جلوش و زل زدم بهش و هی بهش گفتم بگو چی میشه،بگو چیکار کنم،بگو ته این همه سردرگمی چی هست...

یادمه بهم گفت نترس،بهم گف خوشبخت میشی،گف ارامش پیدا میکنی،گف تموم میشه روزای داغون...گف امید میاد تو دنیات...گف کسی میاد ک عشقش دنیاتو رنگی میکنه،کسیکه با دوس داشتناش بهت امنیت میده و دیگه دلت از اینده نمیترسه...گف تموم ترسات کنارش بی معنی میشن...گف خوبه...قد تموم حسای بدت،اون خوبه...

تنهاترین ادم دنیا بودم اونروزا،هیشکی نبود تو دنیام ک حتا بهش فک کنم...

هفت هشت ماه گذشت تا مهربان پیداش شد...ادمیکه هیچوخ هیییچوخ اونروزا احتمالشم نمیدادم جایی تو زندگیم پیدا کنه...

با تموم جنگ و دعواهای اونوختامون...

خیلی طول نکشید که شد مهربان.چشم رو‌هم گذاشتیمو دیدیم نشستیم کنار هم میون صدوچند نفر پای سفره ی عقد...

آرامش بود.قد تموم حرفای اون زن...دنیام قشنگ شد...قدر تموم وعده های میون حرفای اون زن...

راس میگف شاید...نمیدونم

نمیخام بگم چقد راس میگفت یا چقد حقیقت داشت ولی راستش من بعد از اونروز منتظر موندم،منتظر موندم واسه اتفاق افتادن همه اون وعده هایی که شنیدم...

طول کشید خیلی...ولی شد...همونجوری...با همون مشخصات!

بعد کلی آزمون استخدامی دادن،اونم واسه هرررر دکون دستگاهی ک ازمون برگزار میکرد-بدون هیچ ممیزی ای ازنظر میزان علاقه و ... و فقط دربه‌در دنبال شغل گشتن-و هربار باز کردن سایتا و دیدن عبارت همیشگی...مردود با توجه به ظرفیت...

یه روز صب با غیرمنتظره ترین تلفن دنیا از خواب بیدار شدم

عجیب بود...صدا بهم گفت که دعوت به مصاحبه شدم...اونم واسه ازمونی ک قبول نشده بودم توش...ازمون مال کجا بود؟درست همون ارگانی که همیشه عاشقش بودم...عاشق کار کردن براش و عاشق سازوکارش و عاشق محیطش‌..

صدا بهم گف جزو اولویت های بعدی بودم و نفرات پذیرفته شده انصراف دادن طی فرایند استخدام و خیلی معجزه اسا نوبت به من رسیده

صدا بهم گف مدارکمو براش بفرستم

اونقد عجیب بود ک باورم نمیشد،پاشدم شال و‌کلاه کردمو رفتم همون ارگان...مث یه بهت زده براش گفتم از چیزاییکه پشت تلفن شنیدم...یه خانوم دوس داشتنی بهم لبخند زد و گف اون صدا درست گفته،گفت مدارکتو ارسال کن،گف تبریک میگم بهت!!!

من؟هیچ!من نگاااه

خیلی یورتمه وار رفتم و در اولین فرصت مدارکمو به ایمیلی که بهم داده بودن ارسال کردم

زمان گذشت...یه هفته...دوهفته...سه هفته...

داشت یادم میرف صدا رو...داشت یادم میرفت ذوقمو‌..داشت یادم میرف چی بود و چیشد

چهل روز گذشت تا دوباره همون صدا از خواب بیدارم کرد و گفت مدارکم تایید شده و باید برم تهران برای مصاحبه!

چقدددد تو دلم استرس و ذوق و شگفتی میجوشید..نمیتونم بگم

یکی دو روز بعد رفتم پی بلیط و ساکمو بستم و راه افتادم سمت اینده

تو اولین توقف اتوبوس،اونم درست تو شهر محل کار مهربان،مهربانو دیدم ک نیمساعت قبل اومده بود درست محل وایسادن اتوبوس

با کلی خوراکی موراکی،با چیپس و پفک و پاستیل‌...با یه لقمه ی پنیر گردو که با دستای خودش پیچیده بود که صبح صبونه بخورمش ضعف نکنم...اونم ساعت یازده شب،وقتی که از شیش صبح تا پنج عصرش رو سرکار بوده...

با یه دنیا حس خوب راهی سفری شدم که اولین تجربه م از مصاحبه ی کاری بود،اونم واسه دوس داشتنی ترین گزینه ی شغلی در تمام عمرم!(مینویسم که یادم نره...یادم نره آرزوم بود یه عمر)

پنج صبح با اولین صدای الارم گوشی بیدار شدم و لباسایی که شب قبل اتو زده بودم پوشیدم و تو دلم خدا رو به همون ذوق و‌امید ته دلم قسم دادم که نذاره ناامید شه...

تو تاریکی مطلق راه افتادم سمت جاییکه بهم ادرس داده بودن...دو ساعت گذشت،از کلی خیابون گذشتم،از برج میلاد،از میدون ازادی،از دریاچه چیتگر و شهرک اکباتان...

هیچی نمیدیدم ولی،تو مغزم فقط تشویش بود و استرس

رسیدم و دیگه نفهمیدم چیشد

یهو چشم باز کردمو دیدم ساعت دوازده ظهره و من دوباره تو‌مترو ام...

نمیدونم قراره چی بشه...نمیدونم چرا باید تو منتفی ترین حالت ممکن،دعوت بشم به مصاحبه،اصن چرا باید درست همون روزی که من گوشیمو سایلنت نکردم زنگ بزنه...مگه من همیییشه موبایلم شبا قبل خواب سایلنت نمیشد؟پس چرا باید درست همونروزی زنگ بزنه ک از قضا موبایلم سایلنت نشده!

اصن چرا باید پنج نفر انصراف بدن که من-ششمین نفر- دعوت به مصاحبه بشن برای تکمیل ظرفیت!!

ولی دلم روشنه من...کاش بشه...کاش نخاد از اینجا خراب شه این شعله ی تو قلبم...منکه دلمو به نشدنش راضی کرده بودم...ولی خدایا حالا که اینجوری عجیب غریب گذاشتیش جلو‌ پام...به تموم اون ذوق و لبخند بابام قسم...به تموم دلداریای مهربان و به تموم دعاها و نسخه هاییکه مامانم برام میپیچید که بخونمشون صبح مصاحبه...نخاه ازینجا نشه

من بیست و سه سالمه و کلی فرصت دارم؟اره!شاید این حرف درستی باشه،ولی به وعده هاییکه به دلم دادمم میشه اینو بگم مگه؟اصن تو بگو..دل مگه حرف حالیشه؟؟

۲۵
بهمن

واسه کسیکه یبار با هممممه وجودش تاخته و تاخته و بعد ته یه بن بست مات و مبهوت وایساده و به دیوار روبروش خیره شده و به دردی که تو‌پاهای خسته ش میپیچید و خس خس گلوش از دویدن های چهار نعل مسیر فک‌ کرده،تهِ تموم اتفاقای بعد از اون یه چیزه.ترس...ترس! این واژه ی لعنتی و ملعونی که تنها یادگاری از تمام تاختن های گذشته ست...

تو روزاییکه همه چی پوچ بود و پوچ...که من بودم و هزار تا معما واسه اینده ای که هم میترسیدم ازش و هم هییییچ حوصله ای برا برداشتن قدمی براش نداشتم...

همونروزا سر و کله ی مهربان پیدا شد

مهربان نبود اوایل،لجباز بود غد بود رو اعصاب بود حتا،خیلی وختا حوصلشو نداشتم،شیش سال ازش کوچیکتر بودم و از هرچی ک مینالیدم متهمم میکرد به دهه هفتادی بودن و چ*س ناله!

ولی نمیدونم چه اصراری بود که بمونیم برای هم،شاید فرار از تنهایی ای که گریبان روزای روزمره و بی دلیل اونروزهامون رو گرفته بود،دلیلش بود

کم کم رابطه بهتر شد،کمتر رو اعصاب هم راه میرفتیم و بیشتر به هم میپرداختیم و حالا دیگه چت کردنها،بجای «هروخ حوصلشو داشتم» رسیده بود به تموم ساعتهایی که سرکار نبود...اروم بود همه چی و خوب بود و پیش میرفت روزا...حالا عادت شده بود حضورمون انگار...ولی معنیش این نبود که باهم مشکلی نداشتیم...

جفتمون مغرور بودیم و هرگز حاضر به کوتاه اومدن از غرورمون نبودیم

مهربان پسری بود که تو گذشته ش دختری رو نداشته بود-تحت هر عنوانی-حتا بعنوان خواهر.بزرگ شده ی خونه ای بود که چندین پسر داشته فقط،و طبیعتا بی خبر از لطافت و طرز برخورد مورد انتظار برای یه دختر!

همه ی اینا باعث میشد مرتبا باهم تعارضاتی داشته باشیم.اما هرچه پیش تر میرفت بهتر میشد

حالا از هم خیلی چیزا میدونستیم و ته دلمون واسه هم قیلی ویلی میرفت همچین!

شبی که قرار بود برای اولین بار با هم روبرو بشیم بعد از مدتها باهم صحبت کردن،تا صبح خوابم نبرد،یادمه اینجا نوشتم که خابم نمیبره،نوشتم که بعد از چهار سال میخام برم سر قرار،نوشتم که قلبم تحمل هیجان نداره انگار!

پنج شیش ساعت بعد از اون،برای اولین بار روبروی هم قرار گرفتیم،پشت صندلیای کافه ای که سالها بود صاحبش رو دورادور میشناختم اما هیچوخت کافه ش نرفته بودم!مث قصه هاست،نه؟یه روزی تو هیفده سالگی با یه باریستا اشنا میشی که هیچوخت نرفتی کافه ش و یه روز تو بیست و دو سالگی،وقتیکه صبح جمعه نمیتونی کافه ی خلوتی رو برای رزرو کردن یه میز پیدا کنی،زنگ میزنی و ازش میخای که کافه ش رو باز کنه که آدم عجیب غریب متن زندگی اون روزهاتو برای اولین بار تو قالبی جدید روبروت ببینی...کافه ای که فقط برای ما بود،فقط ما،کافه ای که اونروز فقط در رو به روی ما باز کرد...انگار که پناهگاهمون بود اونروز...

تو صبح اولین روز از بیست و سه سالگیم،نوتلا هدیه گرفتم و شکلات و کادوی آبی...آبی-رنگ‌ مورد علاقه ی من و تکه ای از آرامش گمشده ی سالهای گذشته‌م-تو صبح اولین روز از بیست و سه سالگیم موقه ی سلام کردن صدام لرزید از استرس...تو صبح اولین روز از بیست و سه سالگیم سرمو گذاشتم رو‌ میز کافه و از ته دلم خندیدم...

چند ساعت بعدش،باز بینمون کیلومترها فاصله بود...حالا بیشتر باهم حرف میزدیم و کمتر باهم کنار میومدیم،تو قلبامون حسی جوونه زده بود که تجلی ش توی رفتارهامون،انکار و غرور به خرج دادن بود...

بعد از ده دوازده روز جروبحث بالاخره یه جا وایسادیم تو روی هم و تصمیم گرفتیم اینهمه اسکی رفتن رو اعصاب همدیگه رو متوقف کنیم و اجازه بدیم که این رابطه برامون آرامش بخش باشه،نه باعث سلب ارامش

از همون شب از قلبمون حرف زدیم،از احساسی که مثل سرطان هرروز یه گوشه بدنمونو درگیر میکرد،یه روز قلب،یه روز مغز،یه روز نفس ها و یه روز گلومون رو...

از همونشب خاستیم که آرامِ جان هم باشیم،که قوت قلب و یار هم باشیم

دلتنگی...واژه ی برجسته ی تموم روزهای بعد از اون بود!

حالا حالِ خوب همدیگه،اولویتمون بود و بخاطرش از خیلی چیزها میزدیم...حالا جوونه ی توی قلبمون اونقدری ریشه دوونده بود که بترسم ازش.بترسم از اینکه زورم به این درختِ تناور نمیرسد...!

اونقدر که یه شب که هنوز چند ساعت از رفتنش نگذشته بود و دلتنگی بیخ گلوی من رو‌میفشرد،بزنم زیر های‌های گریه و ازش بخام بره

ازش بخام اگر قراره هر وقت دیگه ای بذاره بره،الان بره

بره و نذاره از اینی که هستم خرابتر شم،بره و نذاره یبار دیگه فرو بریزم...

اونشب قول داد که موندنیه و بعد از اون،منو به خانوادش معرفی کرد و به رابطمون رسمیت داد

دو سه ماهی که تمامش استرس بود و حالِ بد و فشار روحی و ترس از اینده،با تموم خوب و بدش گذشت و دوم شهریور ماه ۹۶ انگشتر نامزدی تو دستهام نشست و قلبهامونو آروم و قرار داد...و بیست و‌چند روز بعد،با هیجده شاخه رز آبی تو دستام،به داماد آبی پوش کنارم قول دادم که تا اخرین روز عمرم براش همسر باقی بمونم و همراه...

امروز چیزی نمونده که پنج ماه تمام بگذره از اون شب...پنح ماهه که متاهلم و متعهدم و مقید...پنج‌ ماه عاشق بودیم و فارغ بودیم و مغرور بودیم و دعوا کردیم،خیلی چیزا عوض شد تو این پنج ماه،اون احساس آتشین و اون بوسه های وقت و بی وقت،آروم گرفتن و جاشون رو آغوش های پر از ارامش و به سینه فشردنهای نیمه شب پر کرد‌.دیوونه بازی ها و قرار مدارها،تبدیل شدن به کنارهم بودنهامون و به فکر هم بودنهامون...

امروز وختی با جعبه کادوی گنده ی دست سازم،تو ترمینال از میون آدمای جورواجور رد میشدم و خیلی نگاها برمیگشت به سمتم بخاطر جعبه ی تو دستم،تموم قلبم پر بود از هیجان و فکرش...رز سرخم رو با احتیاط تو جعبه جاسازی کردم و درشو بستم و تحویل آقای مسوول انبار باربری دادمش و هزاربار تاکید کردم که جعبه رو در ساعت مقرر برسونن،جعبه رو زیر وسایل نذارن،روی جعبه چیزی ننویسن و ...درحالیکه سه چهارتا سرباز خیلی با دقت داشتن به مکالمه ی من و آقای انبار گوش میدادن و‌جوری نگاهم میکردن که انگار از مریخ اومدم

قرار بود بسته م با اتوبوس بره تا ترمینال شهر محل کار مهربانم و بعدش با پیک بفرستنش دم اداره براش،اما آقای راننده ی سیبیلو گفت که نیازی به پیک نیست و خودش شخصا بسته م رو به دستش خاهد رسوند،و چند ساعت بعد بهم پیام داد که بسته رو به دستش رسونده و مهربان خیلی جا خورده و آرزو کرد ک همیشه درکنار هم خوش باشیم

و من درحالی داشتم پیام آقای راننده ی سیبیلو رو میخوندم ک مهربان داشت پشت خط با صدای ذوقیش میگف چیکااااار کردی دیووونه؟؟؟؟و همین یه جمله و حس خوب تو صداش برا دررفتن تموم خستگیای جور کردن و فرستادن هدیه ش کافی بود،که وختی میگف ببخش که اونقدری که دلم میخاد نمیتونم ادا کنم حسمو،با تموم قلبم گفتم :یار با ماست،چه حاجت که زیادت طلبیم؟

+عشق معجون مهربونیه...روز عشق مبارکتون باشه.

۱۶
بهمن

تو اتاق مدیر گروه خنگولمون نشسته بودیم که تداخلایی که تو درسای ارائه داده ش بود رو درستشون کنه

یه دانشجوی کارشناسی پسر ازین قرتی قلمدونا که زلفا رو تاب میدن و‌کالج بدون جوراب میپوشن اومد تو اتاق

گف ترم آخرمه برام پیش نیاز هم نیازا رو تیک بزنید بتونم همه رو بردارم،تیک رو براش زد ولی همچنان نمیرفت و‌میگف تیک تمام تداخلای کلاسی و امتحانی رو برام بزنین که دیگه سیستم ارور نده بتونم انتخاب واحد کنم که زانوهام ساب رفت انقد این پله هارو بالا پایین شدم(اتاق مدیر گروه طبقه سومه-بدون اسانسور)

استاد سرشو آورد بالا یه نگاهی بهش کرد،گف چن سالته؟

پسره گف ۲۲-۲۳ اینا

ازش پرسید زن داری؟

گف نه!

یه نگاه دیگه ای به سرتاپاش کرد گف بت زن میدن؟

پسره هیچی نگف

دوباره گف نمیدن؟؟معدلت چنده؟

پسره گف بالای ۱۷

استاد گف خب خوبه، من دخترخاله زیاد دارمااااا


ما و‌تمام حاضران در اتاق گروه آموزشی :||||


+پسره مث اینکه با همین مدیرگروه یه درس داشته ک بش ۱۵ داده بود و داشت چونه میزد که نمره هام همشون بالاس،کم دادی نمره بهم

بعد ازینکه استاد دخترخاله هاشو تارف کرد به پسره میگم وختشه اون پنج نمره رو بگیریااااا😂


+خیر سرمون کلی پسرعمه ی استاد دانشگاه و شوهرعمه ی مدیرگروه داریماااا،به هیچ‌ دردی نخوردن آخرشم خودمون مهربان طفلی رو تور کردیم دس تنها...هیییییی🚶🚶🚶🚶


۱۵
بهمن

چند وختیه که ترجیح میدم زیر پتو بلرزم اما گرمای بخاری(چه خونه و چه ماشین) بهم نخوره،نمیدونم چرا گرمای بخاری خلقمو‌ تنگ میکنه

برا همین اکثر اوقات بخاری اتاقم خاموشه و زیرپتو مچاله م

الان ساعت چار و نیم صبه و خابم نمیبره

داشتم نت گردی میکردم که بدلیل چایی های مکرر جیشم گرف،پاشدم برم جیش،که انگار صدای باز کردن در توالت باعث شد پدرجان بیدار بشه

وختی اومدم بیرون دیدم بابا تو جاش نیست و وقتی داشتم میرفتم بخابم جلو در اتاق به هم برخوردیم

اومده بود بخاری اتاقمو روشن کرده بود رفته بود

اصن اشک تو چشام حلقه زده،تا حالا موردی گزارش نشده بود ک باباها کولر و بخاری رو روشن کنن،همیشه خاموش میکردن،جای نگرانی نیس؟


+میگن یساله شدیم،یسااااله اینجا چرت و پرت مینویسم،واقن خجالت نمیکشین میاین یواشکی میخونین درمیرین؟😒از این ریش سفیدم خجالت بکشین دیگه

۱۱
بهمن

مسواک زدم صورتمو صابون زدم و طبق عادت همیشه برای اینکه بعد از صابون خیلی خشک نشه پوستم با پنبه و گلاب صورتمو مرطوب کردم

اومدم پیشش دراز کشیدم

گیج بود و داشت خابش میبرد ولی چرخید سمتم،لپشو گذاشت رو لپم

دماغشو تیز کرد و بو کشید،بعد گف بو چی میدی؟

گفتم هان؟بو‌ چی میدم؟😦

دوتا بوی دیگه کرد میگه بوی عمه مو میدی

من 😐


+عمه ش(درواقه عمه ی مامانش) به پیرزن بالای ۹۰ ساله که خیلیم دوس داشتنیه و شدیدا اهل روضه و مسجده و بوی گلاب میده همیشه چارقدش

۲۹
دی

شوهرعمه جان که خیلی اهل سفرن،به مهربان میگن بیا و بگو ما کی بیایم شهرتون(شهر محل کارش)؟

مهربان میگه وسط هفته هرموقه دوس دارین من درخدمتم

شوهرعمه میگه نه دیگه وسط هفته که نمیشه،آخر هفته

مهربان میگه خب آخه آخر هفته که من میام😢 

شوهرعمه میگه خب یه هفته نیا

مهربان یکم فک میکنه و میگه اگه قول میدین خانوممو هم بیارین با خودتون،اخر هفته بیاین،وگرنه که من آخر هفته باید بیام ببینمش


هشتگ ذوقمرگ

هشتگ خرکیف

هشتگ ❤



۲۴
دی

درگیریم حسابی

قراره خونه بخریم،یه خونه نقلی که اول زندگی از اثاث‌کشی خلاصمون کنه

کل آخرهفته ها ک مهربان اینجاست به خونه دیدن و املاک رفتن میگذره

جمعه م بعد کلی دویدن از صب تو‌ کوچه پس کوچه های شهر و خونه دیدن

غروب شده بود و از تایم همیشگی رفتن مهربان به شهر محل کارش گذشته بود

جفتمون تو فکر بودیمو به موردایی ک دیده بودیم فک میکردیمو بحث میکردیم راجبشون

اومدیم خونه و نشستیم پیش مامان بابام و مورداییکه دیده بودیم رو یکی یکی تعریف کردیم واسشون

چایی خوردیم،مهربان هی به ساعت نگاه میکرد و هی دلش نمیشد پاشه بره

با حسرت گف اه اصن حس رفتن نیست

مامانم خندید،بهش گف تا حالا شده حس اومدن هم نباشه؟؟


+دو سه روز دیگه میشه چهارماه که عقد کردیم،تموم آخرهفته ها رو حتا اگه سنگ از آسمون میباریده،مهربان خودشو رسونده و اومده،حتا شده که ساعت کاریش در طول هفته رو اضافه کرده که آخر هفته ش آزاد باشه

با وجودیکه سیصد کیلومتر راهه و یه جاده ی شدیدا حوصله سر بر،ولی مهربان من هرجور شده میاد،همه میگن وای چقد حوصله داره که واسه ۲۴ ساعت اونهمه راهو میکوبه میاد،ولی هیشکی نمیدونه نمیفهمه همون ۲۴ ساعت تموم امید ماست واسه شیش تا ۲۴ ساعتی که بدون هم میگذرونیم


+آهنگ عشق تو از امیرعباس گلاب رو حتمن گوش بدید

۱۹
دی

دیگه داره باورم میشه نمیخای منو

منی که چار پنج ساعت زمان لازم دارم واسه رسیدن بت

منی که سالی سه چار بار میومدم پیشت...

کی باورش میشه الان یسالونیمه ندیدمت؟

من دلم تنگ شده ها

نمیخای اشتی کنی باهام؟

اینقده قهری که به هر دری میزنم روم میبندیش؟

ضامن آهو نبودی مگه؟امام رئوف نبودی مگه؟شما و قهر؟من کوچیکم شما که بزرگی،در شان شما نیس خودتو با منِ حقیر بگیری که

میدونی چقد دلم زار زدن تو صحن سقاخونه میخاد؟میدونی غم عالم نشسته وسط قلبم اینروزا؟

میخای باورم شه قهری باهام؟

نکن دیگه

اگه میخونی اینجارو،من دلم تنگته،این یه منت کشیه،لطفا آشتی کن،لطفا بطلب.خب؟توروخدا

۱۳
دی

چند هفته پیش رفتیم که برام عینک افتابی بخریم،هرچی مدلای مختلفو به چشمم زدیم چیزی نظرمونو جلب نکرد تا اینکه خانوم فروشنده رفت از قفسه های مخفیشون چندتا عینک مارک اورد

خلاصه امتحان کردنش همان و عاشقش شدن هم همان

و علیرغم میل قلبی یه رقم قلمبه پرداختیم و همون عینک مارک رو خریدیم واسم

روز جمعه دوتایی زدیم بیرون،چون یه کیف پاسپورتی کوچیک برداشته بودم جعبه ی عینکم توش جا نمیشد ولی چون میخاستیم بریم طبیعت و عینک لازم بود،جعبشو دستم گرفتم اوردم تو ماشین

عصرش که برگشتیم،مهربان قبل از من رفت بالا و من اشغالایی که از طبیعت برگردونده بودیمو برداشتم که ببرم بندازم سطل اشغال و بعد برم تو خونه(تف تو ریا،انقد حامی محیط زیست و ایناییم،شما بخون سوسول😁)

خلاصه عینکم موند تو ماشین و مهربان هم رفت شهر محل کارش

تا اینکه یکی دو روز گذشت و من داشتم کیفمو مرتب میکردم،دیدم عینکم نیس

هر چیم فک میکردم که کجاس یادم نمیومد

زنگ زدم به مهربان گفتم تو ماشینو نگا کن ببین اونجا نمونده،گف نه نیس

هی گفتم صندوقو ببین،صندلی عقبو ببین گف نه نیس

از صب شرو کردم تموم خونه رو گشتن،مجبور شدم اتاقمو مرتب کنم شاید پیدا شه که نشد،داشتم غصه میخوردم که عه عه عه ببین عینک ماررررکم،ببین هنوز نو بود،ببین با پولش میشد چنتا مانتو خرید...و هی مهربان داشت دلداریم میداد که عب نداره عزیزم فدای سرت میریم یکی دیگه میخریم و ...

تا اینکه مجددا ازش پرسیدم واقعا تو ماشین نبود؟گف چرا تو ماشینه

اخ دلم میخاس بکشمش ینی،بش میگم لعنتی خب چرا نمیگی پیداش کردی که من انقد غصه نخورم واسش،میگه اخه تو نمیبینی من هی دارم میگم فدای سرت،بنظرت اگه واقعن گم شده بود من میگفتم فدای سرت؟

۱۰
دی

خب دیگه تلگرامم فیلتر شد

بیاین اینجا با دود مسیج بدیم به هم


+حالا به چه بهونه ای درس نخونم؟:(((