وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

یچیزایی رو هیچجا نمیشه گفت،به هیشکی نمیشه گف،حتا نزدیکترینا،حتا صمیمی ترینا
اینجا شاید جاییه واسه نگفته هایی که ادمو سنگین میکنن

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۹
فروردين

با دوتا از عمه ها رفته بودیم یزد

تو بازدید از یه آب انبار،بلیطش برای هرنفر ۱۵۰۰ بود که برای چهار نفر (من و مامان و بابا و اخبی) میشد ۶۰۰۰ تومن

اقای پدر رفت بلیط بخره و شادمان و سرافراز اومد که بیاین بلیط خریدم بعدم زیرزیرکی برامون تعریف کرد که یه پنج تومنی دادم اقاهه ام قبول کرد و چارتا بلیط داد و بعبارتی هزارتومن برد کردم

شب که با عمه ها سر شام بودیم آقای پدر داشت این زرنگیشو با ذوق تعریف میکرد که یهو شوهرعمه برگشت گفت کدوم آب انبار؟توضیح دادیم ک همونکه فلانجا بود و فلانجور بود،با تعجب گف عه!مگه اونجا بلیطی بود؟؟؟ما که رفتیم تو،کسی هم نگف بلیط بدین

ما و همه ی جمع:🤐😐😂😂😂😂

از چهره ی بابام هم ک نگم براتون دیگه...😂😂😂

۲۷
فروردين

سه روز مهمون امام رضا بودیم،سه روز مشهد که با تموم مشهدایی که تو عمرم رفته بودم فرق میکرد و عجیییب شیرین بود این سفر...

بعد از اون،سه روز مهمان مهربان بودم تو شهر محل کارش و سه روز خانوم خونش بودن رو‌ تجربه کردم.

تجربه ی شیرین اولین باری که رفتم محل کارش،تجربه ی آزادی های مختص زندگی دونفره،تجربه ی خرید کردن واسه خونه...اونم واسه دونفر،نگاهای زیرچشمی فروشنده ی تره بار وختی میدید تو نایلونم سه تا دونه هویج دارم و دوتا فلفل دلمه و چار پنج تا خیار و یه کلم کاهوی کوچولو...یا وختی که موزهای دسته های موز رو میشمردم و اخرشم بهش گفتم این دسته ها زیادن و لطفا ازشون به اندازه ی پنج تا دونه موز جدا کن واسم!

اونروز که صبح خواب موندم و مهربان بی سرصدا بیدار شده بود و داشت لباساشو تنش میکرد که بره سرکار و یهو بیدار شدم و دیدم داره لباس میپوشه و وختی دید بیدار شدم همونجوری نصفه نیمه ول کرد لباس پوشیدن رو و اومد تو‌رختخواب که بقول خودش بغلمو بده،و من ده دقیقه تو بغلش نق زدم و صبونه نخورده فرستادمش رفت سرکار😁(اونجوری نگا نکنین،خب خودش نذاشت پا شم صبونه درست کنم،دم دمای ظهر براش خوراکی بردم محل کارش درعوض😁)یا روزای بعدش که واسش نون پنیر ریحون لقمه میگرفتم و مهربانِ همیشه صبونه نخور،در حین لباس پوشیدن دولپی میخورد و هی میگف یه لقمه دیگم درست کن و اخرشم با ساندویچ و میوه ی خورد شده میفرستادمش بره...ازون برق بچگونه ی چشاش وختی خوراکیاشو از دستم میگرفت و ملوم بود حس حسادتش ارضا شده از اینکه بالاخره بعد از اینهمه مدت کار کردن بین چهارتا همکار متاهل که هرروز با خوراکی و ساندویچ از خونه میومدن و مهربان من بدون صبونه و بدون خوراکی تا ظهر مظلومانه وسطشون کار میکرده،حالا یکی هست که دست پر بفرستتش...

سه روز مشهدمون رو اقامت داشتیم تو هتل و هر سه روز غذای سلف سرویس هتل رو خوردیم که متشکل از حداقل ۸ نوع غذا و چندین مدل دسر و سوپ و سالاد بود و از حق نگذریم اکثر غذاهاشون خوش طعم بودن و فقط کمی کم نمک و کلا کم ادویه بودن اونم بخاطر طیف وسیع آدمایی بود که قرار بود غذا رو بخورن و بپسندن! اولین شامی که بعد از برگشتن،تو خونه ی مهربان پختم یه املت قارچ شدیدا من درآوردی بود که نه جایی شبیهشو دیده و خورده بودم نه رسپی ش رو جایی دیده بودم و نه حتا چشیده بودمش قبل از اوردن سر سفره که حداقل ببینم مزه ش چطوره،به مهربان پیام دادم که اگه تو مسیرش نون سنگک پیدا کرد بخره و مهربان جانم رفته بود گشته بود نون سنگک خریده بود.وختی ماهیتابه رو گذاشتم تو سفره و مهربان اولین لقمه شو خورد،گفت از همه غذاهای هتل خوشمزه تره!(انصافا خوشمزه شده بود ولی انتظار نداشتم همچین توصیفی بکنه-اونم از املت من درآوردی-چون واقعن غذای هتل متنوع و طعمشون خیلی خوب بود)

و هزارتا تجربه شیرین دیگه که بیشتر و بیشتر من رو دلتنگ زندگی با مهربان میکنه و به انتخابم مصمم تر...

چیزی حدود سه ماه باقیمونده از تاریخی که قراره مال هم بشیم و شدیدا دلتنگم واسه زندگی کردن کنارش...اینروزام یجور خاصی دوس داشتنین...مهربان هنوزم مهربانه،و من خیییلی خوشحالم که مال همیم.

۱۶
فروردين

یه ارامشی هست اینروزا تو زندگی که از همیشه بیشتره انگاری

مهربان تو خونوادمون کاملا پذیرفته شده و هرجایی میریم همه یواشکی منو یا مامانو گوشه کنارا گیر میارنو میگن چه پسر خوبیه،چقد خوش اخلاقه

و حالا چقد این تاییدا منو بیشتر از همیشه به انتخابم دلگرم میکنه

دوس داشتنیای اینروزا خیلی زیادن،اون شاخه رز آبی که مهربان آورد واسم قبل سال تحویل

اون عروسکای سگ نمدی ک مامان به من و داداش کوچیکه و مهربان توشون عیدی داد،هرسه تامون به یه اندازه،این حس خوبی که از عضو خانواده شناخته شدن مهربان بهم دست میده

تو صبح اولین روز کاری سال ۹۷،خوش ترین خبریکه اینروزا منتظرش بودم به دستم رسید و باهام تماس گرفتن و اطلاع دادن ک مصاحبه م رو قبول شدم و باید برم برای گزینش

بعدشم خیلی معجزه طور،سفر مشهدمون جور شد و اولین سفر دوتاییمون رو باهم رفتیم پابوس آقا،سفر فوق العاده دوس داشتنی مون...که انقدر از اتفاق افتادنش ذوق کرده بودم که هیچ دعایی نداشتم فقط و فقط اشک میریختم ازینکه باهام آشتی کرده

خلاصه که یجور خوبی همه چی داره پشت هم چیده میشه که حسسسابی حالم خوبه اینروزا

خودمو چشم نزنم فقط؟!