وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

یچیزایی رو هیچجا نمیشه گفت،به هیشکی نمیشه گف،حتا نزدیکترینا،حتا صمیمی ترینا
اینجا شاید جاییه واسه نگفته هایی که ادمو سنگین میکنن

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

۲۹
آذر

بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم

چون طفلِ دوان در پی گنجشکِ پریده...

۲۷
آذر

طبق دستور استاد،یه کتاب دویست سیصد صفه ای رو برده بودم انتشارات که فتو بگیرم بعنوان جزوه منبع امتحان ترم :|

تو انتشارت یه پسر جوون هیجده نوزده ساله شایدم کمتر بود که تازه سیبیل دراورده بود و خیلی بانمک بود

کتاب دادم دسش،گفتم فتو‌میخام ازش

گف کجاهاشو؟جاهای مدنظر رو از رو فهرست بهش توضیح دادم،با چشای گرد گف اوووووه ینی دوییییست صفه؟گفتم اره

یکم نگام کرد بعد ناامیدانه گف آخه درسم نمیخونین شما که!!!

😂😂😂😂

۲۱
آذر

زودتر از همکلاسیم رسیده بودم سر کلاس

البته کلاس که نه،چون تعدادمون کمه کلاسمون تو دفتر استاد برگزار میشه

استاد یه مرد جوون سی ساله س که برخلاف تعریفایی که از سخت گیریاش میکنن،آدم خوبی بنظر میاد.

داره چک میکنه که این جلسه باید چی تدریس کنه،ازم میپرسه فلان مبحثو بهتون درس دادم؟من؟من هیچ!من نگاه!

گفتم والا مطمئن نیستم،پاورپوینتشو باز کنین بهتون میگم.

پاورپوینتشو باز کرد،گفتم اهان نه اسلاید بنفش درس ندادین تاحالا

چند لحظه تو شوک به مانیتور خیره بود و بعدش ناامیدانه نگام کرد و گف بازم خداروشکر که از تدریس من،رنگ اسلایدا یادتون مونده :|

۱۸
آذر

با پنجاه و سه تا پرونده اومده خونه که هرکدومش حداقل یه ربع وخت میبره

دوتایی نشستیم و حسابی پهن کردیم دورتادورمون پرونده ها رو و مینویسیم،هرکدوم نقص دارن هم روش برچسب میزنیم ک بعدن رسیدگی بشن

مادرشوهرجان تو اشپزخونه نشسته سالاد درست میکنه و برامون حرف میزنه،ماهم همینجوری ک سرمون تو‌پرونده هاس گوش میدیم و گاهی میخندیم

بوی قرمه سبزیشم که تموم خونه رو پر کرده

چار پنج تا پرونده مونده که بهم میگه پاشو برو سفره رو بنداز

میرم کمک و سفره رو میبرم پهن کنم

سفره پهن میشه و قرمه سبزی جان میاد سر سفره با ته دیگ سیب زمینیش😋

ناهارو میخوریمو سفره رو‌جمع میکنیم

مهربان دوباره میره سر پرونده ها،یکم نگاشون میکنه بعد میگه گور باباشون،خابم میاااد،و همینحور که  زیر لب فحش میده میره بالا که بخابه

کمک مامانش اشپزخونه رو جم و‌جور میکنم و ظرفا رو میشورم و میرم بالا

جای همیشگی کنار بخاری تشک پهن کرده و زیر پتوعه سرشم تو‌گوشیش

وایسادم نگاش میکنم،میگه چیه؟میگم جا بده خب

گوشیو قفل میکنه میخزه کنار و دستشو کنارش دراز میکنه میگه بیا

کنارش دراز میکشم و سرمو‌میذارم رو بازوش

تنم سرده مثل همیشه،دستامو پاهام که از تنمم سردتر

بغلم میکنه

چشاشو بسته و نفساش دارن کم کم‌ منظم میشن،از ترس اینکه نکنه خابش ببره سریع غلت میزنمو رومو میکنم سمتش،چشاشو یذره باز میکنه و دوباره میبنده

شرو میکنم کرم ریختن و با اجزای صورتش ور رفتن،میگه نکن،همینجوری که نق میزنم که نخاااااب و اون نق میزنه ک بذا بخابم،یدفه میگه خداااا منو از دست این دختره نجات بده

اینو ک‌ میگه اخمامو میکشم تو هم و میگم اصنشم بخاب،پشتمو بش میکنم و دستمو میبرم زیر لپم چشامو میبندم

میخنده و بغلم میکنه،لپشو میذاره رو لپم و میگه قهر کردی؟میگم بعله

میگه اخ جون ینی بخابم؟میگم بعله،دوست هم ندارم ازتم بدم میاد

میگه دوسم نداری؟میگم نچ

میگه باشه و پشتشو میکنه بم

چن دقیقه سکوت میشه و پشتمون به همدیگس،هی دارم تو دلم دودوتا چارتا میکنم که چیکار کنم الان،که میشنوم همونطوری که پشتش بهم عه، زیر لبی یچیزی میگه

نمیشنوم،میگم چی؟اروم و زمزمه طور میگه بغلم کن

نیشم وا میشه،دوباره میگم چی؟نفمیدم

بلندتر میگه بغلم کن 

 برمیگردم سمتش و سرمو‌میذارم رو پشتش و هر هر میخندم و دستمو میندازم دور کمرش،به خودم فشارش میدمو وسط دوتا کتفشو میبوسم و اروم میگم جیگرتو بخورم

با خباثت میگه چی؟

میکوبم تو بازوش و میگم هیچی

برمیگرده سمتم و دوتا دستامو میگیره و میبره بالای سرم و میگه بگو چی گفتی

با جیغ و ویغ میخندم و میگم ولم کن

یهو دستامو ول میکنه میگه ساکت خره،الان مامانم میشنوه فک‌میکنه دارم چیکارت میکنم

و بلندتر میخندیم جفتمون...