وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

یچیزایی رو هیچجا نمیشه گفت،به هیشکی نمیشه گف،حتا نزدیکترینا،حتا صمیمی ترینا
اینجا شاید جاییه واسه نگفته هایی که ادمو سنگین میکنن

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

۲۹
اسفند

از نود و شیشِ دوس داشتنیم فقط چند ساعت باقی مونده

از ۹۰ به بعد هرسال از سال قبل بدتر شد،هرروز یه سرگردونی جدید اضافه شد،هربار یه گره تازه به گره های قبلی اضافه شد و کورترش کرد...

یه جاهایی ترسیدم،یه جاهایی جنگیدم،یه جاهایی گریه کردم،یه جاهاییم فرار کردمو باز این زندگی بود ک دنبالم دوید و خودشو بهم رسوند...

بعد پنج شیش سالِ حیرون،نود و شیش از چند صباح قبل از شروع شدنش،شروع کرد به دادنِ نوید روزهای خوش...بعد پنج شیش سال دنبال خودمو و خودم دویدن،بعد پنج شیش سال تنهایی محض،حالا آدمیو تو زندگیم داشتم که واسه حال خوبم ارزش قایل بود

خیلی چیزا باهاش برای اولین بار تجربه شد،خیلی از مرزهام رو شکستم در قبالش،خیلی دیواره ها فرو ریخت از اطرافم...

دو سه ماه پریشونمو با همه جروبحثای اینجور وختا،با همه گانگستربازیاش گذروندم تا مال من شه...فردای روز عقدمون رفتم بغلش و بلند بلند گریه کردم...گریه کردم واسه همه روزایی که زور زده بودم قوی باشم و این قائله رو به سرانجام برسونم و رسیده بود...

بعد ازون خیلی اولین ها تجربه شد...نمیدونم بگم از تصوراتم بهتر بود یا بدتر...ولی تو پس زمینه ی همه‌ش،حتا اون جروبحثاش هم یه آبیِ آسمونیی هست که حسابی دل آدمو گرم میکنه...آبیِ عشق...

تو اخرین ماه سال هم اون تلفن اسرارآمیز،منو به دنیایی از امید برای یکی دیگه از بزرگترین دغدغه های عمرم ینی کار،دعوت کرد و حالمو حسابی خوش خوشان...

چیزی نمونده از ۹۶ فوق العاده م،دلم تنگ میشه براش مطمئنا...یادم نیست پارسال اینموقه چی آرزو کرده بودم،ولی اگه خدا یادش هست لطفا زیر همونا ایضا بزنه،من این ارامشی ک تو زندگیم جاریه رو خیلی دوسش دارم،چشمِ بد و حرف بد و هرچیز بدی رو دور کن ازش خداجون...

امروز میتونم بگم نود و شیشِ من مبارک بود...کاش ۹۷ هم باشه...

۲۴
اسفند

خب خبر اینکه تولدم بود نوزدهم.شمبه ینی

هیژدهم هم ک‌روز زن

اونوخ مهربان میگه من شانس ندارم خب شانس ازین بالاتر ک‌ یه زنی گرفتی ک تولدش و روز‌ زن تلفیق میشن و‌یدونه کادو میدی؟؟والاع

واقعیتش ازش توقع هدیه نداشتم چون جدیدن و از وختی زندگی مشترک شرو شده یه مفهومی بنام جیب مشترک برام تعریف شده

با مامانم ک‌ میریم طلا فروشی درشتاشو سوا میکنم :دی،ولی با مهربان عقیدم اینه عرچی ظریفتر شیکتر :دی

واقعن ازش توقع ندارم چون هرچی خرج های دیگر بشه،از جیب مشترک کسر میشه و‌نتیجش هم کسری در خرجهای آتی خاهد بود.بخصوص که تاریخ عروسیمونم ملوم شد و‌ هزارتا خرج دارن بهمون سلام میکنن.

بهرحال شب جمعه پس از دعای کمیل و‌نماز مغرب و عشا به اتفاق بابا مامان و اخوی رفتیم که بیرون شام بخوریمو کادوهای مامان خانومو‌ بدیم بش

مهربان از شهر محل کارش یه کیف مجلسی ترمه واسش گرفته بود و منم واسش یدونه انگشتر

کادوهاشو دادیمو ماچ‌و بوسه رد و بدل شد و اینا

بعد مهربان پاشد رف بیرون

ازونجاییکه از عصر هی میگف ج*ی*ش دارم و هی نمیرف،من فک کردم کلیه هاش فشار آورده بش و رف واسه اون

خیلیم ریلکس و‌بدون فکر نشسته بودم پشت به در

که ناگهان با یه باکس گل خوشکل اومد تو و گرفت جلوم و‌ بوسید منو و تبریک‌ گف تولدمو،ذوق نمودیم😁

روز بعدشم رفتیم کافه و‌دوتایی یکسالگی رابطمونو جشن گرفتیم

یادتونه که؟پارسال روز تولدم واسه اولین بار تو‌ همون کافه همدیگرو دیدیم...

از قبل از اینکه خاستگاریا شرو بشه،دیگه نرفته بودیم اونجا،ایندفه ک وارد شدیم باریستا تا دید دست تو دست و‌حلقه به دست میایم نیشش تا پس سرش وا شد فهمید به هم رسیدیم😁

هوم

بعدشم ک‌ مهربان رفت دوباره :(

خبر جدیدتر اینکه دندون عقل عزیز بعد از بیست و سه سال جوونه زدن،چه جوونه زدنی:|

نهفته بودن و تا ما رو به جراحی نکشوندن راضی نشدن دربیان،توروخدا ببین اخه دراومدنشو،اسم خودشم‌ گذاشته دندون عقل :| اسکل :|

دندون


۱۷
اسفند

بش میگم برام النگوی مفتول بیار

میره با یه النگوی نازک برمیگرده ک باریکه اما مفتول محسوب نمیشه

بش میگم نه،ببین این هنوز درشته،برو مفتول بیار به معنای واقعی مفتول!!!

میگه اون اصلن قشنگ نیستاااا

میگم عب نداره برو بیار حالا ببینم

هی میگه به دستتون نمیادااا

این یکی یه چیز دیگست هااا

اخرش که میبینه کوتا نمیام،میگه باشه میرم بیارم ولی شما سعی کنین انتخابش نکنین😐😂😂

۱۷
اسفند

یه روز اردیبهشتی که هوا عالی عالی بود و جون میداد واسه قدم زدن،تو بدترین شرایط ذهنیم بودم و بدترین جای ممکن از نظر ندونستن هیچی راجب اینده

تو تک تک ثانیه های عمرم یه «چه غلطی بکنم» خاصی موج‌میزد و از هر وری میرفتم یع دیوار جلوم سبز میشد...

دوروبریامم جز استرس دادن هیچکاری واسم نمیکردن

یادمه ک از سر عجز و دیوونگی،رفتم سراغ یه فالگیر

رفتم که سر این کلاف سردرگم دنیامو از میون حرفای اون پیدا کنم

ادما تو بن بستاشون،خرافاتی میشن چون...

ادما تو بن بستاشون،پی هرررر ریسمونی که یذره امید و دلخوشی و وعده های قشنگ بده،میدون.هررر ریسمونی...

یادمه با زارترین حالت ممکن نشستم جلوش و زل زدم بهش و هی بهش گفتم بگو چی میشه،بگو چیکار کنم،بگو ته این همه سردرگمی چی هست...

یادمه بهم گفت نترس،بهم گف خوشبخت میشی،گف ارامش پیدا میکنی،گف تموم میشه روزای داغون...گف امید میاد تو دنیات...گف کسی میاد ک عشقش دنیاتو رنگی میکنه،کسیکه با دوس داشتناش بهت امنیت میده و دیگه دلت از اینده نمیترسه...گف تموم ترسات کنارش بی معنی میشن...گف خوبه...قد تموم حسای بدت،اون خوبه...

تنهاترین ادم دنیا بودم اونروزا،هیشکی نبود تو دنیام ک حتا بهش فک کنم...

هفت هشت ماه گذشت تا مهربان پیداش شد...ادمیکه هیچوخ هیییچوخ اونروزا احتمالشم نمیدادم جایی تو زندگیم پیدا کنه...

با تموم جنگ و دعواهای اونوختامون...

خیلی طول نکشید که شد مهربان.چشم رو‌هم گذاشتیمو دیدیم نشستیم کنار هم میون صدوچند نفر پای سفره ی عقد...

آرامش بود.قد تموم حرفای اون زن...دنیام قشنگ شد...قدر تموم وعده های میون حرفای اون زن...

راس میگف شاید...نمیدونم

نمیخام بگم چقد راس میگفت یا چقد حقیقت داشت ولی راستش من بعد از اونروز منتظر موندم،منتظر موندم واسه اتفاق افتادن همه اون وعده هایی که شنیدم...

طول کشید خیلی...ولی شد...همونجوری...با همون مشخصات!

بعد کلی آزمون استخدامی دادن،اونم واسه هرررر دکون دستگاهی ک ازمون برگزار میکرد-بدون هیچ ممیزی ای ازنظر میزان علاقه و ... و فقط دربه‌در دنبال شغل گشتن-و هربار باز کردن سایتا و دیدن عبارت همیشگی...مردود با توجه به ظرفیت...

یه روز صب با غیرمنتظره ترین تلفن دنیا از خواب بیدار شدم

عجیب بود...صدا بهم گفت که دعوت به مصاحبه شدم...اونم واسه ازمونی ک قبول نشده بودم توش...ازمون مال کجا بود؟درست همون ارگانی که همیشه عاشقش بودم...عاشق کار کردن براش و عاشق سازوکارش و عاشق محیطش‌..

صدا بهم گف جزو اولویت های بعدی بودم و نفرات پذیرفته شده انصراف دادن طی فرایند استخدام و خیلی معجزه اسا نوبت به من رسیده

صدا بهم گف مدارکمو براش بفرستم

اونقد عجیب بود ک باورم نمیشد،پاشدم شال و‌کلاه کردمو رفتم همون ارگان...مث یه بهت زده براش گفتم از چیزاییکه پشت تلفن شنیدم...یه خانوم دوس داشتنی بهم لبخند زد و گف اون صدا درست گفته،گفت مدارکتو ارسال کن،گف تبریک میگم بهت!!!

من؟هیچ!من نگاااه

خیلی یورتمه وار رفتم و در اولین فرصت مدارکمو به ایمیلی که بهم داده بودن ارسال کردم

زمان گذشت...یه هفته...دوهفته...سه هفته...

داشت یادم میرف صدا رو...داشت یادم میرفت ذوقمو‌..داشت یادم میرف چی بود و چیشد

چهل روز گذشت تا دوباره همون صدا از خواب بیدارم کرد و گفت مدارکم تایید شده و باید برم تهران برای مصاحبه!

چقدددد تو دلم استرس و ذوق و شگفتی میجوشید..نمیتونم بگم

یکی دو روز بعد رفتم پی بلیط و ساکمو بستم و راه افتادم سمت اینده

تو اولین توقف اتوبوس،اونم درست تو شهر محل کار مهربان،مهربانو دیدم ک نیمساعت قبل اومده بود درست محل وایسادن اتوبوس

با کلی خوراکی موراکی،با چیپس و پفک و پاستیل‌...با یه لقمه ی پنیر گردو که با دستای خودش پیچیده بود که صبح صبونه بخورمش ضعف نکنم...اونم ساعت یازده شب،وقتی که از شیش صبح تا پنج عصرش رو سرکار بوده...

با یه دنیا حس خوب راهی سفری شدم که اولین تجربه م از مصاحبه ی کاری بود،اونم واسه دوس داشتنی ترین گزینه ی شغلی در تمام عمرم!(مینویسم که یادم نره...یادم نره آرزوم بود یه عمر)

پنج صبح با اولین صدای الارم گوشی بیدار شدم و لباسایی که شب قبل اتو زده بودم پوشیدم و تو دلم خدا رو به همون ذوق و‌امید ته دلم قسم دادم که نذاره ناامید شه...

تو تاریکی مطلق راه افتادم سمت جاییکه بهم ادرس داده بودن...دو ساعت گذشت،از کلی خیابون گذشتم،از برج میلاد،از میدون ازادی،از دریاچه چیتگر و شهرک اکباتان...

هیچی نمیدیدم ولی،تو مغزم فقط تشویش بود و استرس

رسیدم و دیگه نفهمیدم چیشد

یهو چشم باز کردمو دیدم ساعت دوازده ظهره و من دوباره تو‌مترو ام...

نمیدونم قراره چی بشه...نمیدونم چرا باید تو منتفی ترین حالت ممکن،دعوت بشم به مصاحبه،اصن چرا باید درست همون روزی که من گوشیمو سایلنت نکردم زنگ بزنه...مگه من همیییشه موبایلم شبا قبل خواب سایلنت نمیشد؟پس چرا باید درست همونروزی زنگ بزنه ک از قضا موبایلم سایلنت نشده!

اصن چرا باید پنج نفر انصراف بدن که من-ششمین نفر- دعوت به مصاحبه بشن برای تکمیل ظرفیت!!

ولی دلم روشنه من...کاش بشه...کاش نخاد از اینجا خراب شه این شعله ی تو قلبم...منکه دلمو به نشدنش راضی کرده بودم...ولی خدایا حالا که اینجوری عجیب غریب گذاشتیش جلو‌ پام...به تموم اون ذوق و لبخند بابام قسم...به تموم دلداریای مهربان و به تموم دعاها و نسخه هاییکه مامانم برام میپیچید که بخونمشون صبح مصاحبه...نخاه ازینجا نشه

من بیست و سه سالمه و کلی فرصت دارم؟اره!شاید این حرف درستی باشه،ولی به وعده هاییکه به دلم دادمم میشه اینو بگم مگه؟اصن تو بگو..دل مگه حرف حالیشه؟؟