وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

یچیزایی رو هیچجا نمیشه گفت،به هیشکی نمیشه گف،حتا نزدیکترینا،حتا صمیمی ترینا
اینجا شاید جاییه واسه نگفته هایی که ادمو سنگین میکنن

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

۲۰
تیر

منِ استرسی و اونِ بدون استرس و مسخره بازی درآوردناش!😐

۱۸
تیر

خداروشکر منو از لباس خریدن معاف کرده و گفته چادر بپوش تو جلسه اول

ولی انصافن هیچوخ فکرشم نمیکردم یه روزی بیاد ک دغدغم این باشه کی از اتاق بیام بیرون،اصن بیام بیرون یا نه؟با مامانش دست بدم یا روبوسی کنم یا اصن نرم جلو؟پذیرایی کنم یا سنگین و سرپایین یه کنار بشینم

خدا وکیلی درسته ک ازدواج انقد مکافات داشته باشه؟جم کنین بره دیگه اعصاب نداریم بخدا

۱۷
تیر

جمعه این هفته میان خاستگاری

خدا رحم کنه از الان قلبم یکی درمیون میزنه خاب ندارم دیگه

هرچی میخاد بشه بشه ففط توروخدا این هفته زود بگذره تحمل استرس ندارم

۱۵
تیر

این روزا،خدایِ دیدن خابای پریشون و‌خنده دارم

همیشه خابای خنده دار،وقتی بیدار میشیمو میفمیم خاب بودن خنده دار میشن

عصر دیروز خابم برده بود،خاب میدیدم دوباره بردنم مدرسه،نه اینکه دوباره اون سن و سالمو خاب ببینماااا،نه،من همین خودبیست و دو ساله ی الانم بودم،بهم میگفتن بخاطر اینکه فلان سالتو جهشی خوندی اون جهشیت قبول نبوده،واس همین کنکورت و لیسانستو دانشگاتم قبول نی،باس بیای اَدَز سر از پیش دانشگاهی بخونی و امتحان بدی

برده بودنم وسط یه مشت پونزده شونزده ساله ی خوشحال و خوش!ولم کرده بودن

غریبی میکردم باهاشون،نمیفمیدمشون

اینکه شب مجبور باشم دین و زندگی بخونمو تاریخ ادبیات بالای درسای ادبیاتو حفظ کنم که فردا قراره صدام کنه برم وسط کلاس وایسم درس جواب بدم!!!وای یادشم میفتم مور مورم میشه،چقد الان پیرم واسه اینچیزا،چقد میتونه کابوس باشه اگه واقعیت پیدا کنه

تصور کن منی که با ده من عسلم نمیشه اینروزامو تحمل کرد از بی حوصلگی و پوچی و چرت و پرتی،بخان مجبورم کنن دین و زندگی بخونم و دغدغه امتحان شیمی فردامو داشته باشم!!!

هووووف!!

مرسی که حقیقت نداره!

یه حال گند مذخرفی دارم این چند روز که هیچیم روش اثرگذار نیست،نه اینکه مهربان داره بعد یه هفته،امروز میاد

نه اینکه فرداشب عقدکنون یکی از عزیییییییزترین آدمای زندگیمه

نه هیچ چیز دیگه

پوچم

نمیفمم خودمو،تصمیممو

مهربانو میخام ولی خودمو نمیخام،نمیخام الان مهربان رو وارد زندگیم کنم چون اینی ک الان خودم هستمو دوس ندارم،خیلی خیلی هم دوس ندارم.

ازونورم نمیخام بذارم بره

گمم

پوچم

پوچم

کاش هیفده سالم بود هنوز...کاش فردا کنکور داشتمو الان دغدغم اب معدنی و شکلات و مدادتراش اماده کردن بود...

۱۵
تیر

هیچی!کار خاصی نداشتم،چیز خاصیم نمیخاستم بگم،بی حوصلم و دنیا به چپ نداشتمه و بی نهایت بی دل و دماغ و پوچ!

اینم فسقلی خانومه

عکس دیگه یی ازش نداشتم تو گوشیم،حوصلشم نداشتم ازش عکس دیگه ای بگیرم،حتا حوصله نداشتم عکسو بچرخونم بعد اپ کنم

همینه که هست

نو اعصاب

نو حوصله

کلن نو آدم

۱۱
تیر

خب راستشو بگم،من بلدم خاسته هامو با لوس شدن بدست بیارم

زنونگی و ناز کردن و اینحرفا...تو وجودم هس،بود از اول.

از یجایی به بعد گذاشتمش کنار،دیگه زن نبودم،دیگه ناز نکردم،دیگه نخاستم دلبر باشم،زمخت شدم،اونقدی ک خودمم یادم رفته بود اینچیزا رو

حالا ولی اوضاع عوض شده باز...بعد این سالای سرد،حالا دارم اون زنونگی رو از زیر لایه های ته قلبم درمیارم دوباره،خاکای روشو فوت میکنم،بعد تکونش میدم و پخشش میکنم تو خونم

میخادش چون

مث همون لحظه ای ک من بغ کرده بودم و سرمو گذاشته بودم رو پاش،چون گفته بود جمعه نمیاد

حق داشت خب

صحبت از ششصد کیلومتر راهه،از خستگی و برو بیاش ک بگذریم،هر بار یه باک بنزین بخای حساب کنی باز انصاف نیست...سه بار تو یک هفته یه مسیر سیصد کیلومتری رو بیای و برگردی!حتا تو‌حرف هم آسون بنظر نمیاد!

سرمو گذاشته بودم رو پاش و داشت موهای شقیقمو لای انگشتاش اهلی میکرد و فوت میکرد دونه های عرق روی پیشونیمو

من بغ کرده میگفتم جمعه بیا،خب؟

خندید گف خودتو لوس کن برام،من ولی دلم بهونه داشت،فقط نق زدنم میومد،باز حرفمو با همون لحن نق دار تکرار کردم...«جمعه بیا،خب؟»

گف نه اینجوری نمیشه باید بیشتر خودتو لوس کنی واسم

از همون‌اولا دوتا سوال بود ک هرروز چندبار میپرسیدمش،یکی این بود ک چنتا دوسم داری؟

دومیشم اینکه برام چی خریدی؟

اولا جواب اولی کلی حرفای فلسفی بود،دوس داشتن اندازه نداره و ازین حرفا،ولی کم کم یاد گرفت تو جواب این سوال فقط باید بگه «خیلی»،همین!!!

در مقابل دومی هم اوایل جبهه گیری بود،اما الان جوابش فقط اینه ک چی میخای؟و جواب منم همیشه پاستیل و شکلات و لواشک و بستنیه

عادت کرده هربار که میره برا یخچالش خرید کنه پاستیل و لواشک و قاقالیلی من هم‌جزو سبد خریدش باشه

هوم،اینارو گفتم که بگم با این لوس بازیا بود که اهلیِ هم شدیم،خنده داره شاید،یا مسخره حتا،ولی ما اهلیِ این شدیم که یکی باشه برامون پاستیل بخره...که یکی باشه برا اینکه واسش پاستیل خریدیم قدِ بچه ی پنج ساله ذوق کنه

یه هفته پیش بود 

ماه رمضون بود هنوز ولی هیشکدوممون روزه نبودیم،زده بودیم به دل جاده ی کویریِ خلوتی ک ساعتی یه ماشین هم از توش رد نمیشد

اونقدی خالی از آدمیزاد و خالی و از حیات،که باد داغ کویریش داشت میپیچید لای موهای رها شده ی من،وختی که شالمو انداخته بود از سرم...اونقدی خالی از آدمیزاد و خالی از حیات،که وایسادم رو خط سفید وسط اسفالت و دستامو دور گردنش انداختمو بوسیدمش

افتاب کویر حسابی بیرحم میکوبید وسط مغزمون،برگشتیم تو ماشین و کولرو گذاشتیم رو اخرین درجش،دلسترای تگری مونو از تو نایلون خوراکیا کشیدیم بیرون و شروع کردیم یه نفس خوردنش

با یه نفس نصف دلسترو رفتیم بالا و چند قطره ازش از گوشه ی لبم ریخت تا زیر چونم

دستش رفت پشت گردنم و منو کشید سمت خودش و کنج لبِ دلستری مو بوسید

بعدم درو باز کرد و پیاده شد

رفت سمت صندوق عقب و با یه پاکت اومد 

تو پاکت یه عروسک دست ساز بود با موهای بلند بافته و اویزون از دوطرف سرش

با یه پیراهن یقه اسکیِ بافتنیِ سوسنی و کفشاس پاپیون دارِ بنفش...دوتا چش گرد سیاه،لپای گلی و بدون دهن

انتظار هرچیزیو داشتم جز این...با نگاه متعجبِ ذوقیم نگاش کردم،تو نگام سوال بود انگاری

خندید

گفت شبیه تو بود خب!

به قیافه ی خنگولِ بامزه ی عروسکه نگا میکنم و خندم میگیره

نگام میکنه و کیف میکنه از ذوقی شدنم...چشاشو تُخس میکنه و میگه عیدیت!

همینجوری ک موهام ولن رو شونه هام،میگیرمش کنار صورتم و یه سلفیِ سه تایی میندازم

میخنده

اسمش میشه فسقلی خانوم

سرمو گذاشتم رو شونش و چشامو بستم وداریم میریم تو همون جاده ی خالی از سکنه،از دور نشونه های یه آبادی به چشم میاد،صدام میکنه خانوم؟بدون باز کردن چشام زیرلبی میگم هوم؟میگه موهاتو ببند شالتو بپوش،داریم میرسیم به یه جایی انگار!

سرمو برمیدارم از رو شونش،موهامو جمع میکنم شالمو میندازم سرم،با دقت داره به این مراحل نگاه میکنه،بعد انگار خیالش راحت شده باشه،چشماشو میده به جاده،دوباره برمیگرده نگام میکنه و برا بارِ هزاااارم میگه دفه اخرت باشه مانتو کوتا میپوشیاااا

منم نیشم میره پسِ سرم و برا بار هزارم میگم چشم...ولی بقول خودش ازون چَشمای بی ابرو :)))



+عنوان:برداشت رفت-محسن ابراهیم زاده

حال ندارم لینک بدم برین خودتون گوش کنینش دیگه

۰۷
تیر

در یک نقطه ای از وضعیتِ نابسامان و بلاتکلیف از هر نظری قرار دارم،ک هیچموقه انقد نبودم!

دقیقا اون جایی از زندگی شخصیمم ک هیچی نمیدونم از فردام حتا

اونوخ تو این هیری ویری،وختی تنها پناهی ک ارومم میکرد و وصلم میداد به زندگی،همین مهربانِ خنگولم بود،حالا اون هم شده یه دغدغه ی بزرگ برام

از قبل ماه رمضون میگف که بعد ماه رمضون به جریان میندازم ماجرامونو و دیگه نمیخام کش پیدا کنه و ...،منم میگفتم خب حالا کوووو تا ماه رمضون تموم بشه

در کمال ناباوری پریروز عید فطر بود😐

لعنتی😐

روز عید رو تنها بودم،صبح باهم رفتیم یه چرخی زدیمو بعد برگشتیم خونه ک ناهار بخوریم

ناهارمونو خوردیم و باز بش گفتم پاشو بزنیم بیرون

رفتیم گوشه ی باغشون زیر سایه درخت توت دراز کشیدیم دوتایی و آسمونو نگاه کردیمو صدای بادی ک میپیچید تو شاخ و برگ درختا...

بعدشم زدیم بیرون و بستنی خریدیم و رفتیم تو اون جاده ی کوهستانی اونجاییکه تموم شهر پیداس زیر پامون،نشستیم خوردیمش

شب داشتیم چت میکردیم و داشت از حس خوبی که از کنارم بودن داشته با ذوق حرف میزد...

من پوکرفیس و دمغ داشتم به منجلابی ک توش چرخ میخورم فک میکردم و هراز گاهی یه لبخند هم میزدم ک نخوره تو ذوقش

گفت با بابام هم حرف زدم

جمعه مامانمو میارم برا پرس و جو

تو هفته ی اینده هم یه روز مامانم اینا میان برا دیدنت و صحبت با مامانت😐

حالا من؟یماهه با مامانم حرف نمیزنم ک هیچ،از بغل همدیگم رد نمیشیم حتا،واسه سایه ی همدیگم هفت تیر میکشیم تازه

من باید چه غلطی بکنم و‌کدوم سر این کلاف هزار گره رو بگیرم؟خودمم نمیدونم

خدایا رحمی!😩