وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

یچیزایی رو هیچجا نمیشه گفت،به هیشکی نمیشه گف،حتا نزدیکترینا،حتا صمیمی ترینا
اینجا شاید جاییه واسه نگفته هایی که ادمو سنگین میکنن

چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی

دوشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۷، ۰۵:۱۲ ق.ظ

سه روز مهمون امام رضا بودیم،سه روز مشهد که با تموم مشهدایی که تو عمرم رفته بودم فرق میکرد و عجیییب شیرین بود این سفر...

بعد از اون،سه روز مهمان مهربان بودم تو شهر محل کارش و سه روز خانوم خونش بودن رو‌ تجربه کردم.

تجربه ی شیرین اولین باری که رفتم محل کارش،تجربه ی آزادی های مختص زندگی دونفره،تجربه ی خرید کردن واسه خونه...اونم واسه دونفر،نگاهای زیرچشمی فروشنده ی تره بار وختی میدید تو نایلونم سه تا دونه هویج دارم و دوتا فلفل دلمه و چار پنج تا خیار و یه کلم کاهوی کوچولو...یا وختی که موزهای دسته های موز رو میشمردم و اخرشم بهش گفتم این دسته ها زیادن و لطفا ازشون به اندازه ی پنج تا دونه موز جدا کن واسم!

اونروز که صبح خواب موندم و مهربان بی سرصدا بیدار شده بود و داشت لباساشو تنش میکرد که بره سرکار و یهو بیدار شدم و دیدم داره لباس میپوشه و وختی دید بیدار شدم همونجوری نصفه نیمه ول کرد لباس پوشیدن رو و اومد تو‌رختخواب که بقول خودش بغلمو بده،و من ده دقیقه تو بغلش نق زدم و صبونه نخورده فرستادمش رفت سرکار😁(اونجوری نگا نکنین،خب خودش نذاشت پا شم صبونه درست کنم،دم دمای ظهر براش خوراکی بردم محل کارش درعوض😁)یا روزای بعدش که واسش نون پنیر ریحون لقمه میگرفتم و مهربانِ همیشه صبونه نخور،در حین لباس پوشیدن دولپی میخورد و هی میگف یه لقمه دیگم درست کن و اخرشم با ساندویچ و میوه ی خورد شده میفرستادمش بره...ازون برق بچگونه ی چشاش وختی خوراکیاشو از دستم میگرفت و ملوم بود حس حسادتش ارضا شده از اینکه بالاخره بعد از اینهمه مدت کار کردن بین چهارتا همکار متاهل که هرروز با خوراکی و ساندویچ از خونه میومدن و مهربان من بدون صبونه و بدون خوراکی تا ظهر مظلومانه وسطشون کار میکرده،حالا یکی هست که دست پر بفرستتش...

سه روز مشهدمون رو اقامت داشتیم تو هتل و هر سه روز غذای سلف سرویس هتل رو خوردیم که متشکل از حداقل ۸ نوع غذا و چندین مدل دسر و سوپ و سالاد بود و از حق نگذریم اکثر غذاهاشون خوش طعم بودن و فقط کمی کم نمک و کلا کم ادویه بودن اونم بخاطر طیف وسیع آدمایی بود که قرار بود غذا رو بخورن و بپسندن! اولین شامی که بعد از برگشتن،تو خونه ی مهربان پختم یه املت قارچ شدیدا من درآوردی بود که نه جایی شبیهشو دیده و خورده بودم نه رسپی ش رو جایی دیده بودم و نه حتا چشیده بودمش قبل از اوردن سر سفره که حداقل ببینم مزه ش چطوره،به مهربان پیام دادم که اگه تو مسیرش نون سنگک پیدا کرد بخره و مهربان جانم رفته بود گشته بود نون سنگک خریده بود.وختی ماهیتابه رو گذاشتم تو سفره و مهربان اولین لقمه شو خورد،گفت از همه غذاهای هتل خوشمزه تره!(انصافا خوشمزه شده بود ولی انتظار نداشتم همچین توصیفی بکنه-اونم از املت من درآوردی-چون واقعن غذای هتل متنوع و طعمشون خیلی خوب بود)

و هزارتا تجربه شیرین دیگه که بیشتر و بیشتر من رو دلتنگ زندگی با مهربان میکنه و به انتخابم مصمم تر...

چیزی حدود سه ماه باقیمونده از تاریخی که قراره مال هم بشیم و شدیدا دلتنگم واسه زندگی کردن کنارش...اینروزام یجور خاصی دوس داشتنین...مهربان هنوزم مهربانه،و من خیییلی خوشحالم که مال همیم.

  • سحر --

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی