وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

یچیزایی رو هیچجا نمیشه گفت،به هیشکی نمیشه گف،حتا نزدیکترینا،حتا صمیمی ترینا
اینجا شاید جاییه واسه نگفته هایی که ادمو سنگین میکنن

۰۵
خرداد

گم و گورم...دورم

گیجو‌ ویجم...خسسسستم...

۲۵
ارديبهشت

پاشین بیاین دورهم باشیم😅 

لینک

۱۷
ارديبهشت

تازه الان که تلگرامو فیلتر کردن من دلم خاس که یه کانال داشته باشم واسه روزمره نویسی.وبلاگ آپ کردن حال و هوای خاصی میخاد ک گاهی به ادم دست میده و گاهی نه.گاهی اونقدر حرف برای گفتن نداری که بشه قد یه پست تو وبلاگ.ازون گذشته هم اینکه کلا تلگرام برام خیلی دم دستی تره.نظر مثبتتون راجب کانال زدن چیه؟:)

بزنیم یا کوچ کردین سروش؟

۰۹
ارديبهشت

داداش بزرگه ی مهربان با خانومش و فسقلیاش رفته بود شهر محل کار مهربان برای تفریح.مهربان هم یه شب ازشون پذیرایی کرده بود و فرداش ک پنشنبه باشه گفته بود من میرم پیش زن و بچم،کیلید خونمو میذارم براتون تا هروخ دوس داشتین بمونین(😂سر پنشنبه ها با کسی شوخی نداره،هرچی بشه میاد)

در حضور مامان مهربان نشستیم و داریم با مهربان صحبت میکنیم،مهربان غصه داره که کیلید خونش رو(خونه ی شهر محل کارش) پیش کی بذارن که اخرشب بتونه بره بگیره

میگه گفتم بذارن پیش سوپرمارکت سرکوچه،میترسم وختی برسم اون سوپر بسته باشه و پشت در بمونم...

بش میگم خب چرا نگفتی کیلیدو بذارن پیش زابلیان(فامیل صابخونه ش که طبقه ی بالا زندگی میکنه)

مامان مهربان با تعجب همینجور که پای گاز برنج ابکش میکنه میگه واااا،زابلیا اونجا چیکار میکنن مگه شهرت زابلی داره؟

ما:😐😂

۲۹
فروردين

با دوتا از عمه ها رفته بودیم یزد

تو بازدید از یه آب انبار،بلیطش برای هرنفر ۱۵۰۰ بود که برای چهار نفر (من و مامان و بابا و اخبی) میشد ۶۰۰۰ تومن

اقای پدر رفت بلیط بخره و شادمان و سرافراز اومد که بیاین بلیط خریدم بعدم زیرزیرکی برامون تعریف کرد که یه پنج تومنی دادم اقاهه ام قبول کرد و چارتا بلیط داد و بعبارتی هزارتومن برد کردم

شب که با عمه ها سر شام بودیم آقای پدر داشت این زرنگیشو با ذوق تعریف میکرد که یهو شوهرعمه برگشت گفت کدوم آب انبار؟توضیح دادیم ک همونکه فلانجا بود و فلانجور بود،با تعجب گف عه!مگه اونجا بلیطی بود؟؟؟ما که رفتیم تو،کسی هم نگف بلیط بدین

ما و همه ی جمع:🤐😐😂😂😂😂

از چهره ی بابام هم ک نگم براتون دیگه...😂😂😂

۲۷
فروردين

سه روز مهمون امام رضا بودیم،سه روز مشهد که با تموم مشهدایی که تو عمرم رفته بودم فرق میکرد و عجیییب شیرین بود این سفر...

بعد از اون،سه روز مهمان مهربان بودم تو شهر محل کارش و سه روز خانوم خونش بودن رو‌ تجربه کردم.

تجربه ی شیرین اولین باری که رفتم محل کارش،تجربه ی آزادی های مختص زندگی دونفره،تجربه ی خرید کردن واسه خونه...اونم واسه دونفر،نگاهای زیرچشمی فروشنده ی تره بار وختی میدید تو نایلونم سه تا دونه هویج دارم و دوتا فلفل دلمه و چار پنج تا خیار و یه کلم کاهوی کوچولو...یا وختی که موزهای دسته های موز رو میشمردم و اخرشم بهش گفتم این دسته ها زیادن و لطفا ازشون به اندازه ی پنج تا دونه موز جدا کن واسم!

اونروز که صبح خواب موندم و مهربان بی سرصدا بیدار شده بود و داشت لباساشو تنش میکرد که بره سرکار و یهو بیدار شدم و دیدم داره لباس میپوشه و وختی دید بیدار شدم همونجوری نصفه نیمه ول کرد لباس پوشیدن رو و اومد تو‌رختخواب که بقول خودش بغلمو بده،و من ده دقیقه تو بغلش نق زدم و صبونه نخورده فرستادمش رفت سرکار😁(اونجوری نگا نکنین،خب خودش نذاشت پا شم صبونه درست کنم،دم دمای ظهر براش خوراکی بردم محل کارش درعوض😁)یا روزای بعدش که واسش نون پنیر ریحون لقمه میگرفتم و مهربانِ همیشه صبونه نخور،در حین لباس پوشیدن دولپی میخورد و هی میگف یه لقمه دیگم درست کن و اخرشم با ساندویچ و میوه ی خورد شده میفرستادمش بره...ازون برق بچگونه ی چشاش وختی خوراکیاشو از دستم میگرفت و ملوم بود حس حسادتش ارضا شده از اینکه بالاخره بعد از اینهمه مدت کار کردن بین چهارتا همکار متاهل که هرروز با خوراکی و ساندویچ از خونه میومدن و مهربان من بدون صبونه و بدون خوراکی تا ظهر مظلومانه وسطشون کار میکرده،حالا یکی هست که دست پر بفرستتش...

سه روز مشهدمون رو اقامت داشتیم تو هتل و هر سه روز غذای سلف سرویس هتل رو خوردیم که متشکل از حداقل ۸ نوع غذا و چندین مدل دسر و سوپ و سالاد بود و از حق نگذریم اکثر غذاهاشون خوش طعم بودن و فقط کمی کم نمک و کلا کم ادویه بودن اونم بخاطر طیف وسیع آدمایی بود که قرار بود غذا رو بخورن و بپسندن! اولین شامی که بعد از برگشتن،تو خونه ی مهربان پختم یه املت قارچ شدیدا من درآوردی بود که نه جایی شبیهشو دیده و خورده بودم نه رسپی ش رو جایی دیده بودم و نه حتا چشیده بودمش قبل از اوردن سر سفره که حداقل ببینم مزه ش چطوره،به مهربان پیام دادم که اگه تو مسیرش نون سنگک پیدا کرد بخره و مهربان جانم رفته بود گشته بود نون سنگک خریده بود.وختی ماهیتابه رو گذاشتم تو سفره و مهربان اولین لقمه شو خورد،گفت از همه غذاهای هتل خوشمزه تره!(انصافا خوشمزه شده بود ولی انتظار نداشتم همچین توصیفی بکنه-اونم از املت من درآوردی-چون واقعن غذای هتل متنوع و طعمشون خیلی خوب بود)

و هزارتا تجربه شیرین دیگه که بیشتر و بیشتر من رو دلتنگ زندگی با مهربان میکنه و به انتخابم مصمم تر...

چیزی حدود سه ماه باقیمونده از تاریخی که قراره مال هم بشیم و شدیدا دلتنگم واسه زندگی کردن کنارش...اینروزام یجور خاصی دوس داشتنین...مهربان هنوزم مهربانه،و من خیییلی خوشحالم که مال همیم.

۱۶
فروردين

یه ارامشی هست اینروزا تو زندگی که از همیشه بیشتره انگاری

مهربان تو خونوادمون کاملا پذیرفته شده و هرجایی میریم همه یواشکی منو یا مامانو گوشه کنارا گیر میارنو میگن چه پسر خوبیه،چقد خوش اخلاقه

و حالا چقد این تاییدا منو بیشتر از همیشه به انتخابم دلگرم میکنه

دوس داشتنیای اینروزا خیلی زیادن،اون شاخه رز آبی که مهربان آورد واسم قبل سال تحویل

اون عروسکای سگ نمدی ک مامان به من و داداش کوچیکه و مهربان توشون عیدی داد،هرسه تامون به یه اندازه،این حس خوبی که از عضو خانواده شناخته شدن مهربان بهم دست میده

تو صبح اولین روز کاری سال ۹۷،خوش ترین خبریکه اینروزا منتظرش بودم به دستم رسید و باهام تماس گرفتن و اطلاع دادن ک مصاحبه م رو قبول شدم و باید برم برای گزینش

بعدشم خیلی معجزه طور،سفر مشهدمون جور شد و اولین سفر دوتاییمون رو باهم رفتیم پابوس آقا،سفر فوق العاده دوس داشتنی مون...که انقدر از اتفاق افتادنش ذوق کرده بودم که هیچ دعایی نداشتم فقط و فقط اشک میریختم ازینکه باهام آشتی کرده

خلاصه که یجور خوبی همه چی داره پشت هم چیده میشه که حسسسابی حالم خوبه اینروزا

خودمو چشم نزنم فقط؟!

۲۹
اسفند

از نود و شیشِ دوس داشتنیم فقط چند ساعت باقی مونده

از ۹۰ به بعد هرسال از سال قبل بدتر شد،هرروز یه سرگردونی جدید اضافه شد،هربار یه گره تازه به گره های قبلی اضافه شد و کورترش کرد...

یه جاهایی ترسیدم،یه جاهایی جنگیدم،یه جاهایی گریه کردم،یه جاهاییم فرار کردمو باز این زندگی بود ک دنبالم دوید و خودشو بهم رسوند...

بعد پنج شیش سالِ حیرون،نود و شیش از چند صباح قبل از شروع شدنش،شروع کرد به دادنِ نوید روزهای خوش...بعد پنج شیش سال دنبال خودمو و خودم دویدن،بعد پنج شیش سال تنهایی محض،حالا آدمیو تو زندگیم داشتم که واسه حال خوبم ارزش قایل بود

خیلی چیزا باهاش برای اولین بار تجربه شد،خیلی از مرزهام رو شکستم در قبالش،خیلی دیواره ها فرو ریخت از اطرافم...

دو سه ماه پریشونمو با همه جروبحثای اینجور وختا،با همه گانگستربازیاش گذروندم تا مال من شه...فردای روز عقدمون رفتم بغلش و بلند بلند گریه کردم...گریه کردم واسه همه روزایی که زور زده بودم قوی باشم و این قائله رو به سرانجام برسونم و رسیده بود...

بعد ازون خیلی اولین ها تجربه شد...نمیدونم بگم از تصوراتم بهتر بود یا بدتر...ولی تو پس زمینه ی همه‌ش،حتا اون جروبحثاش هم یه آبیِ آسمونیی هست که حسابی دل آدمو گرم میکنه...آبیِ عشق...

تو اخرین ماه سال هم اون تلفن اسرارآمیز،منو به دنیایی از امید برای یکی دیگه از بزرگترین دغدغه های عمرم ینی کار،دعوت کرد و حالمو حسابی خوش خوشان...

چیزی نمونده از ۹۶ فوق العاده م،دلم تنگ میشه براش مطمئنا...یادم نیست پارسال اینموقه چی آرزو کرده بودم،ولی اگه خدا یادش هست لطفا زیر همونا ایضا بزنه،من این ارامشی ک تو زندگیم جاریه رو خیلی دوسش دارم،چشمِ بد و حرف بد و هرچیز بدی رو دور کن ازش خداجون...

امروز میتونم بگم نود و شیشِ من مبارک بود...کاش ۹۷ هم باشه...

۲۴
اسفند

خب خبر اینکه تولدم بود نوزدهم.شمبه ینی

هیژدهم هم ک‌روز زن

اونوخ مهربان میگه من شانس ندارم خب شانس ازین بالاتر ک‌ یه زنی گرفتی ک تولدش و روز‌ زن تلفیق میشن و‌یدونه کادو میدی؟؟والاع

واقعیتش ازش توقع هدیه نداشتم چون جدیدن و از وختی زندگی مشترک شرو شده یه مفهومی بنام جیب مشترک برام تعریف شده

با مامانم ک‌ میریم طلا فروشی درشتاشو سوا میکنم :دی،ولی با مهربان عقیدم اینه عرچی ظریفتر شیکتر :دی

واقعن ازش توقع ندارم چون هرچی خرج های دیگر بشه،از جیب مشترک کسر میشه و‌نتیجش هم کسری در خرجهای آتی خاهد بود.بخصوص که تاریخ عروسیمونم ملوم شد و‌ هزارتا خرج دارن بهمون سلام میکنن.

بهرحال شب جمعه پس از دعای کمیل و‌نماز مغرب و عشا به اتفاق بابا مامان و اخوی رفتیم که بیرون شام بخوریمو کادوهای مامان خانومو‌ بدیم بش

مهربان از شهر محل کارش یه کیف مجلسی ترمه واسش گرفته بود و منم واسش یدونه انگشتر

کادوهاشو دادیمو ماچ‌و بوسه رد و بدل شد و اینا

بعد مهربان پاشد رف بیرون

ازونجاییکه از عصر هی میگف ج*ی*ش دارم و هی نمیرف،من فک کردم کلیه هاش فشار آورده بش و رف واسه اون

خیلیم ریلکس و‌بدون فکر نشسته بودم پشت به در

که ناگهان با یه باکس گل خوشکل اومد تو و گرفت جلوم و‌ بوسید منو و تبریک‌ گف تولدمو،ذوق نمودیم😁

روز بعدشم رفتیم کافه و‌دوتایی یکسالگی رابطمونو جشن گرفتیم

یادتونه که؟پارسال روز تولدم واسه اولین بار تو‌ همون کافه همدیگرو دیدیم...

از قبل از اینکه خاستگاریا شرو بشه،دیگه نرفته بودیم اونجا،ایندفه ک وارد شدیم باریستا تا دید دست تو دست و‌حلقه به دست میایم نیشش تا پس سرش وا شد فهمید به هم رسیدیم😁

هوم

بعدشم ک‌ مهربان رفت دوباره :(

خبر جدیدتر اینکه دندون عقل عزیز بعد از بیست و سه سال جوونه زدن،چه جوونه زدنی:|

نهفته بودن و تا ما رو به جراحی نکشوندن راضی نشدن دربیان،توروخدا ببین اخه دراومدنشو،اسم خودشم‌ گذاشته دندون عقل :| اسکل :|

دندون


۱۷
اسفند

بش میگم برام النگوی مفتول بیار

میره با یه النگوی نازک برمیگرده ک باریکه اما مفتول محسوب نمیشه

بش میگم نه،ببین این هنوز درشته،برو مفتول بیار به معنای واقعی مفتول!!!

میگه اون اصلن قشنگ نیستاااا

میگم عب نداره برو بیار حالا ببینم

هی میگه به دستتون نمیادااا

این یکی یه چیز دیگست هااا

اخرش که میبینه کوتا نمیام،میگه باشه میرم بیارم ولی شما سعی کنین انتخابش نکنین😐😂😂