وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

یچیزایی رو هیچجا نمیشه گفت،به هیشکی نمیشه گف،حتا نزدیکترینا،حتا صمیمی ترینا
اینجا شاید جاییه واسه نگفته هایی که ادمو سنگین میکنن

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

۱۰
مهر

دوهفته پیش یه همچین شبی قرار بود که متعهد بشم به مردیکه بعد از سالها تنهایی،به خلوت زندگیم راه داده بودمش

دوهفته پیش مث امشب،عقد کردیمو به تلخ و شیرینِ دنیای همدیگه مقید شدیم

هنوز برام سنگینه و هنوز درکش نمیکنم این اتفاق تازه رو

حتا همون لحظه ک خطبه داشت خونده میشد هم تو مغزم پر از افکار قاطی پاتی ای بود ک نمیفهمیدمشون،یه استرس شوربا مانندی که نمیذاشت حتا ارزو یا دعا کنم

هنوز برام هضم نشده ست و هنوز برام عجیبه و هنوز گاهی یادم میره رسمی بودن حضورش رو

شب هفتم محرم بود و من هنوز تنها بودم و مهربان نرسیده بود هنوز

دخترعمم به ادمیکه روزی براش جون میداد خیره شده بود و اشکاش میریخت

منم اشکام میریخت برای قلقلکی که به زخم کهنه ی قلبم میداد اشکاش

زیر گوشم با صدای بغضی ش گف پس چرا یادم نمیردش؟چرا فراموشش نمیکنم؟یکسال گذشته دیگه!!چقد مگه باید بگذره واسه فراموش کردنش؟

به دردی که تو گلوم میپیچید فک کردم و گفتم فراموش نمیشه،هیچوخت فراموش نمیشه،سرد میشه اما هیچوخت فراموش نمیشه،و تو هرگز در کنار هیچ کس نخاهی تونست احساسی ک یکسال پیش داشتی رو تجربه کنی

ادمیزاد فقط یکبار عاشق میشه،همیشه هم اون ادم،ادم اشتباهیه

رسیدن یا نرسیدن بهش،تقدیر ادماست

یکی بهش میرسه و بعد از چند سال زندگی باهاش،به اشتباهی بودن انتخابش پی میبره و پشیمونه

یکیم بش نمیرسه و زمان میگذره و ادمای دیگه ای وارد زندگیش میشن و ازدواج میکنه

اما چیزیکه مشترکه و ازش مطمئنم،اینه ک چه بهش برسی چه نرسی،اون ادم هرگز فراموش نخاهد شد،یا بذار بهتر بهت بگم،خودت هرگز حالِ نابِ اون روزهات رو با اون ادم فراموش نخاهی کرد،و اون حال هرگز تکرار نخاهد شد،حتا با درست ترین ادما...

به خودم ک‌ اومدم،صورت من خیستر از صورت اون بود و عکس مهربان رو صفحه ی گوشیم افتاده بود ک داشت زنگ میزد و از راه رسیده بود دم حسینیه...