وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

یچیزایی رو هیچجا نمیشه گفت،به هیشکی نمیشه گف،حتا نزدیکترینا،حتا صمیمی ترینا
اینجا شاید جاییه واسه نگفته هایی که ادمو سنگین میکنن

چشام که باز میشه یاد شیر پرچرب و شکر میفتم

با همون قیافه ی کج و کوله ی پف کرده م پالتو میپوشمو کیف پول و کیلید برمیدارم میرم سرکوچه،شیر و شکر میخرم و میام تو اشپزخونه

گوشیمو باز میکنم

ارد و روغن و تخم مرغ و کاسه و اسیاب و همزن و قالب و ... همممه رو میارم جلو دستمو شرو میکنم موادو به خورد هم دادن

وختی خمیر حاضر شد،ژست جادوگرای کارتونای بچگیمون-موقع معجون درست کردن-میگیرم و قطره ی رنگ خوراکیو برمیدارم و چندتا قطره میندازم تو خمیر و هم میزنم

خمیر کرمی رنگ یهو میشه یه صورتی-قرمز خوشکل...نیشم وا میشه

خمیرو میریزم تو قالب و میذارم بپزه

این وسطم هی بابام میره میاد سرک میکشه و سربسرم میذاره

بوی کیک ک بلند میشه،خلال دندون به دست میرم سراغ قالب و تست میکنم

پخته،برمیدارم و قالبو برمیگردونم تو ظرف،یه کیک صوووولتی خوجل جلومه

روش ترافل میپاشم و میذارم سرد شه و میرم دوش بگیرم

همسرجان به لطف تعطیلی اربعین،از چهارشنبه غروب اومدن و تا جمعه صب پیشمون بودن،جمعه صب با مادرشوهرجان و پدرشوهرجان و اخبی بزرگه راهی مشهد شدن برای ویزیت چشم پزشکی پدرشوهر

حالا بعد از دو روز،حسابی پکر و دمغ از نتیجه ی دکتر،داشتن با اخبی بزرگه برمیگشتن که برسن به سرکارشون

ناهار میخورم و کیکو برش میدم براش میذارم تو ظرف دربسته و میذارم یخچال

دور خودم میچرخمو میچرخم تا عصر

زنگ میزنم بش،پشت فرمونه،میگه ساعت هشت میرسم

لبتاپ جلوم بازه،فردا ارائه دارمو هنوز نصف فصل رو هم اسلاید نکردم،اصلنم حوصله و اعصاب درسو ندارم

مامان اینا اماده میشن برن مهمونی دوره،بابا میگه نمیای؟میگم نه ارایه دارم

ساعت هشت و پنج شیش دقه س،منتظر تماسشم ک بگه رسیدن ولی خبری نی ازش

دل تو دلم نیس،حسابی دلتنگشم

طاقت نمیارم،زنگ میزنم باز

میگه ورودی شهرن

میگه صبح زود ساعت چهار میخاد راه بیفته که برای ساعت هفت برسه به شهر محل کارش...

میگه دیگه نمیام خونتون،میرم بخابم

انگار سوزن زدن بم،بادمو خالی کردن

تموم ذوق و شوقم میشه غم

میگم حالا یه کوچولو ام نمیای؟ببینمت فقط

میگه بذا حالا برسم خونه ببینم چی میشه،باز بت زنگ میزنم

بغ کرده قط میکنم،یکم به گلای قالی خیره میشم

یه دل میگه پاشو برو همه کیکاشو بخور اصن

یه دل میگه پاشو لباس بپوش آژانس بگیر برو دم خونشون

همینجوری گیج و ویج و گوشی به دستم

ده بار چک میکنم ک صدای رنگ گوشی تا اخر بازه یا نه

بیست دقیقه ای از تماسمون گذشته و هنوز زنگ نزده

با خودم میگم نچ...نمیاد...

زده بسرم ک برم لباس بپوشمو خودم برم دم خونشون،میدونم اگه نبینمش از دلتنگی خفه میشم

تا میام از جام پاشم برم لباس بپوشم صدای ماشین میاد از تو کوچه،گوشام تیز میشه،حتمن همسایس...

صدای دزدگیر...و ...صدای ایفون

هزااااار تا پروانه ی شوق انگار دارن تو قلبم بال میزنن

پرواز میکنم به سمت در،ایفونو میزنمو بدو بدو از پله ها میرم پایین

بیرون در وایساده و درو با دسش باز کرده،میگه سلام

دستشو میگیرم میکشمش تو خونه و با تموم دلتنگیای تو قلبم میکشمش میون بغلم

میخنده میگه ارووووم دختره دیوونه

ولش نمیکنم،حرفمم نمیاد اصن مغزم خالی خالیه،فقط زبونم همینقد میچرخه ک زیر گوشش زمزمه کنم: دلم برات یه ذره شده بود...

ازش جدا میشم،ماشینو وسط کوچه پارک کرده و در ماشین بازه

میره سمت ماشین،دو تا نایلونو برمیداره میاد تو

بو میکشه میگه شام چی دارین؟

میخندم

میگم هیشی😅

میگه واقعن هیچی؟میدوتی چقد گشنمه؟چقد الف اصرار کرد که بیا بریم خونمون خانومم شام درست کرده منتظرن

چپ چپ نگاش میکنم و میگم ینی پشیمونی که اومدی؟میخنده،میگه اره

اخمو نگاش میکنم.در یخچالو باز میکنم بش میگم یکم ماکارونی از ناهار مونده نیمروام میتونم بزنم برات،کدومش؟

میگه همون ماکارونیا رو گرم کن

میذارمشون رو گاز و میام سمتش،دوباره بغلش میکنم،با همه وجود بغلش میکنم

کیکشو نشونش میدم،میگه برا منه؟میکم بعله،میگه همین یه ذره؟میخندم بش میگم شیکموووو

براش میز میچینمو غذا میکشم و خودم میشینم روبروش

شرو میکنه خوردن و در حینش برام حرف میزنه از دکتر رفتنشون،ازینکه بابا داره هرروز بیشتر از روز قبل سوی چشماشو از دست میده

غم تو صداشه

هیچی نمیگم،نمیدونم چی باید بگم اصلا

فقط نگاش میکنمو میذارم حرف بزنه برام

یکی دو قاشق مونده ته بشقاب،دس میکشه از خوردن

میگم سیر شدی؟میگه سیر که نشدم ولی خب دیگه بسه

میخندم

دسشو میگیرم میکشم و میبرم تو هال

بالش میذارم و میگم دراز بکش،بعد خودمو لای بازوهاش جا میدم و میچسبم بهش

زل زده به سقف،بغلم میکنه،نوازشم میکنه،شقیقمو میبوسه

سرمو‌میبرم تو گردنش و بش میگم مرسی که اومدی،دلم برات خیلی تنگ شده بود

حلقه دستشو دور شونم تنگ تر میکنه میگه چنتا؟

میخندم

میگم قد سولاخ جولاب مولچه

اون یکی دستش ک رو پیشونیشه رو هم میاره دور تنم حلقه میکنه و منو به تنش فشار میده میگه فسقلی

تو بغلشم ک صدای ماشین میاد،میگه بابات اینان هاااا

پاشو پاشو ببینم

میخندم پامیشم میرم تو اشپزخونه،میز شامشو جم میکنم

بابا اینان،میان بالا و احوالپرسی میکنن باهم

بیس دقیقه ای میشینه و بعدش بلندش میکنم که بره خونه بخابه

کیکاشو میدم بش و تا پایین پله ها میریم برا بدرقه ش

دلم مث سیر و سرکه میجوشه ازینکه نخابیده درست حسابی و فردا صبح زود هم ک قراره پاشه و رانندکی کنه تا سرکار

ساعت یازده بش شب بخیر میگمو میشینم پای اسلایدام

هیچی حالیم نیس و فقط به این فک میکنم که کاش فردا نخاد بگه ارائه بده و فقط همین پاور پوینت رو ازم بعنوان ارائه قبول کنه...

تموم سعیمو میکنم مغزمو جم و‌جور کنم و این اسلایدای کوفتیو به یه جایی برسونم اما درز دیوار و پرزای قالی برام جذابتر از صفحه کتابه

تا تموم کنم اسلایدارو،ساعت میشه حدود سه و نیم چار

بش پی ام میدم و قربون صدقش میرم و میگم باید بیدار شه

بیدار میشه،گیج و ویج جوابمو میده

دلم مث سیر و سرکه میجوشه...نکنه تو‌ جاده خابش ببره...

بش میگم من بیدارم و پاورم تموم نشده،اگه میخای زنگ بزن حرف بزنیم،وگرنه هم که اهنگ اروم گوش نده،بخاری روشن نکن،لای شیشه رو باز بذار،صدقه هم بنداز

خودمم میگردم تو‌کیفمو یه پونصد تومنی ته کیفم پیدا میکنم با دو سه تا سکه،میذارمشون کنار ک صب بندازمشون صدقه

چراغو خاموش میکنمو میام زیر پتو گوله میشم،گوشیو از سایلنت برمیدارم که اکه زنک بزنه بفهمم

آلارم صبحمو کوک میکنمو چشمامو میبندم

چشمامو که باز میکنم ساعت هشته،ترس میریزه تو جونم،با هول و ولا گوشیو پیدا میکنم و میبینم هیچ پیامی ازش ندارم

قلبم هزارتا میکوبه،فقط شمارشو میگیرمو از خدا میخام چیزی نشده باشه،دوتا بوق میخوره و تو همون پنج ثانیه ای که طول میکشه تا حواب بده،خدا رو به تموم مقدسات قسم میدم سالم باشه

صداش ک میپیچه تو گوشم انگار رو اتیش قلبم اب ریختن،اروم میشم 

میفهمه چقد نکران بودم میگه خاب بد دیدی نکنه؟میگم تقریبا...کم از کابوس نداشت این استرس دو سه دیقه ای

خیالم ک راحت میشه که رسیده،دوباره میخزم زیر پتوم و چشمامو میبندم

یاد اون لحظه ای میفتم که از تو حرم بهم زنک زده بود و گف گوشیو برات میگیرم سمت ضریح،سلام بده

و‌من اشکام چکیده بود و امام رضا رو قسم داده بودم که زندگیمو حفظ کن

تیشرتمو بو میکشم که از بغلای دیشب هنوز بوی عطرش روشه،چشمامو میبندمو دوباره میخابم ...اروم اروم...



  • سحر --

نظرات  (۲)

  • عکاس باشی
  • آدم از خوندن اینجا سیر نمیشه
    عاشقانه هاتون همیشه پایدار
    تا ابد
    اینو از ته دلم براتون آرزو میکنم
    همیشه خوشبخت باشید
    پاسخ:
    ممنونم عزیزم،انشالا که همینطور باشه
    چقدر خوب بود ...
    پاسخ:
    😊😙

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی