آتیش میگیرماااا
خب راستشو بخاین من چایی ریختن واسه مهمونو بلد نیستم،کلن با چایی ریختن و مدیریت چایی مشکل دارم
نمیتونم منیج کنم چایی و ابجوش رو،یه موقه این کم میاد یه موقه اون
برا همین تو هیچمهمونیی چایی ریختنو به عهده نمیگیرم،چایی بردن رو هم همینطور
تو کل پروسه ی خاستگاری-نامزدی مون هم،روال اینجوری بود ک من از قبل به مامان میسپردم که چایی ببر بعد منو صدا کن،به مهربان هم توضیح داده بودم ک چایی ریختن بلد نیستمو نخاهم اورد و هرچیم با تعجب میپرسید ینی چی؟چجوری چایی ریختن بلد نیستی؟مگه چاییم بلد بودن میخاد؟میگفتم بله بلدی میخادو بلد نیستم
یکی دو هفته بعد عقدمون بود ک با زنداییام و بابابزرگم اینا،تو خونه بابابزرگم بودیم
بابابزرگم گف برو یه چایی بذار(چون مهربان هم بود ینی منظورش این بود پذیرایی کنید و متاسفانه به من!!! چایی رو سپرد)
من یه روسری ازین روسری بزرگا سرم بود ک پاییناش ریشه داشت
خونه بابابزرگ هم چیزی بنام سماور و چایی ساز نداره،باید با قوری کتری کار کرد
خلاصه ما بسم ا... گویان رفتیم اشپزخونه و فندک زدیمو گازو روشن کردیمو چایی دم کردیم و با دعا و ثنا ریختیم و بردیم
همینجور من سینی چایی دستم بود و رفتم سمت بابابزرگم،بابابزرگمم منو پاس داد سمت مهربان که اول به مهمون تارف کن و اینا
یهو دیدم مهربان با وحشت پاشد اومد سمتم و روسریمو از سرم کشید
گوشه ی روسریم که انداخته بودمش رو شونم،معلوم نیست کِی،گرفته بود به اتیش گاز و اتیش گرفته بود و من نفهمیده بودم
خلاصه جونم براتون بگه که اون روز کاملا قانع شد و ازون روز دیگه بهم نگفته چایی بریز😂
- ۹۶/۱۰/۰۶