وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

یچیزایی رو هیچجا نمیشه گفت،به هیشکی نمیشه گف،حتا نزدیکترینا،حتا صمیمی ترینا
اینجا شاید جاییه واسه نگفته هایی که ادمو سنگین میکنن

تازه چی بافتی برام خانوم؟

يكشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۴۳ ق.ظ

بیست و دو سالم داره میشه و از شونزده سالگی خاستگار داشتم اما هنوز یکبار هم نشده کسی زنگ بزنه یا مطرح کنه و مامان بیاد بهم بگه،خودش بدون نظرسنجی رد میکنه و گویا هنوز داماد ایده آلش رو پیدا نکرده

مشکلی با این قضیه ندارم و همیشه میخندم حالا ازین بحث بگذریم و بعدن راجبش حرف بزنیم

میخاستم اینو بگم

ظهری داشتیم با هم تی وی میدیدیم

یهو شرو کرد تعریف کردن ک خانم فلانی (همکارش) گفته دوست دامادم خاسته ک با دخترت آشنا بشه و اینجوری و اونجوری و پسره فارغ التحصیل دانشکده افسری و کارمند کلانتری و متولد فلان سال و خونه داره ماشین داره ازینحرفا

حالا من؟ 0_0

گفتم خدایا ینی الان مامان داماد ایده آلش رو پیدا کرده؟!!! ک داره از من نظرسنجی میکنه و اینارو میگه!

من ساکت گوش میدادم فقط

گف من به خانم فلانی گفتم من نمیدونم سحر چطور فک میکنه و نظرش چیه،بعد گف سحر نظرت چیه به ف (دخترعمه م که سه سال از من بزرگتره) معرفیش کنیم؟

بازم هیچی نگفتم

اومدم تو اتاقم و ذهنم کلی مشغول شد که چرا مامان اینو معرفی کرده بم!گفتم یعنی دیگه فک میکنه باید ازدواج کنم و داره دیر میشه؟یا این خیلی شرایطش خوبه ک مامان رو راضی کرده؟حتا به این فکر کردم ک من باحجاب نیستم و اون نظامیه و به مشکل خاهیم خورد

تو فکر بودم تا عصر

عصر اومد دم اتاقم گف چی شد؟به ف گفتی؟معرفیش کنم؟

من :|||||||||

کللللللا اونحرفا مقدمه این بود ک بگه به ف بگو :))))))

من فک کرده بودم داره به خودم میگه :))))

هیچی دیگه،خیالم راحت شد از عصر دارم میخندم


+عنوان:شال گردن-مهدی یراحی

  • سحر --

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی