وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

یچیزایی رو هیچجا نمیشه گفت،به هیشکی نمیشه گف،حتا نزدیکترینا،حتا صمیمی ترینا
اینجا شاید جاییه واسه نگفته هایی که ادمو سنگین میکنن

اینجایی از زندگی که نمدونم چی میخام

چهارشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۵، ۰۴:۳۷ ب.ظ

نه اینکه ندونما،خیلی چیزا هس ک بخام،ولی دیگه واقن اون چیزی ک منو سر وجد بیاره و اون حس در پوست نگنجیدن اصن دیگه خییییلی وقته پیداش نیست،نشونه های پیر شدنه شاید!

چیش عجیبه که تو بیست و دو سالگی ادم پیر شده باشه؟ادم موی سفید داشته باشه؟مگه کدومتون بودین تو اون شبای تا صبح عر زدن من؟کدومتون بودین و هستین تو این روزای بلاتکلیف و منزجر از خود بودن من؟که حالا ک من موقع حرف زدن از سه چهار سال پیش میگم "جوونیا" پوزخند میزنین

نبودین،نیستین تو دل من،نمیبینین چقد درد تلمباره اینجا،پیری چیه؟شمعای روی کیک؟کی میفهمه ک من دو ساله وقتی تولدم میرسه جای خوشحال شدن،غمگینم،از ته دل غمگین!

کی میدونه؟کی میفهمه؟کی جز خودم؟

  • سحر --

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی