وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

یچیزایی رو هیچجا نمیشه گفت،به هیشکی نمیشه گف،حتا نزدیکترینا،حتا صمیمی ترینا
اینجا شاید جاییه واسه نگفته هایی که ادمو سنگین میکنن

۰۷
تیر

در یک نقطه ای از وضعیتِ نابسامان و بلاتکلیف از هر نظری قرار دارم،ک هیچموقه انقد نبودم!

دقیقا اون جایی از زندگی شخصیمم ک هیچی نمیدونم از فردام حتا

اونوخ تو این هیری ویری،وختی تنها پناهی ک ارومم میکرد و وصلم میداد به زندگی،همین مهربانِ خنگولم بود،حالا اون هم شده یه دغدغه ی بزرگ برام

از قبل ماه رمضون میگف که بعد ماه رمضون به جریان میندازم ماجرامونو و دیگه نمیخام کش پیدا کنه و ...،منم میگفتم خب حالا کوووو تا ماه رمضون تموم بشه

در کمال ناباوری پریروز عید فطر بود😐

لعنتی😐

روز عید رو تنها بودم،صبح باهم رفتیم یه چرخی زدیمو بعد برگشتیم خونه ک ناهار بخوریم

ناهارمونو خوردیم و باز بش گفتم پاشو بزنیم بیرون

رفتیم گوشه ی باغشون زیر سایه درخت توت دراز کشیدیم دوتایی و آسمونو نگاه کردیمو صدای بادی ک میپیچید تو شاخ و برگ درختا...

بعدشم زدیم بیرون و بستنی خریدیم و رفتیم تو اون جاده ی کوهستانی اونجاییکه تموم شهر پیداس زیر پامون،نشستیم خوردیمش

شب داشتیم چت میکردیم و داشت از حس خوبی که از کنارم بودن داشته با ذوق حرف میزد...

من پوکرفیس و دمغ داشتم به منجلابی ک توش چرخ میخورم فک میکردم و هراز گاهی یه لبخند هم میزدم ک نخوره تو ذوقش

گفت با بابام هم حرف زدم

جمعه مامانمو میارم برا پرس و جو

تو هفته ی اینده هم یه روز مامانم اینا میان برا دیدنت و صحبت با مامانت😐

حالا من؟یماهه با مامانم حرف نمیزنم ک هیچ،از بغل همدیگم رد نمیشیم حتا،واسه سایه ی همدیگم هفت تیر میکشیم تازه

من باید چه غلطی بکنم و‌کدوم سر این کلاف هزار گره رو بگیرم؟خودمم نمیدونم

خدایا رحمی!😩

۲۸
خرداد

دو سه شبی ک به احیا گذشت هر سه شب قسمت شد برم مسجد-فارغ از شوخیا و مسخره بازیایی که داشتیم که اون به من میگف برو منو از خدا بخاه زجه بزن زاری کن،و من به اون میگفتم-هر سه شب به این فکر کردم که چقدر پیرتر شدم

چقد هرسال دارم پیرتر میشم

کاری به اون دوتا دونه موی سفید میون موهای شقیقه م ندارم ک تصمیم گرفتن تو بیست و دو سالگی سفید شن،بهرحال بهشون حق میدم،یه شبایی از سر گذرونده شد که اگر موهام یکدست سفید هم میشد نمیتونستم بهشون خرده بگیرم

اینکه میگم پیرتر میشم واسه اینه ک هرسال ارزوهای کمتری برای دعا کردن دارم،بنظر من ادما به اندازه ی جوونیِ وجودشونه ک خاسته های مصرانه از خدا دارن،کلن ادما وقتی هنوز جوونن میتونن یچیزی براشون اونقد بُلد و مهم باشه ک بشه دعای شب و روزشون

از یجایی به بعد،نه اینکه خاسته ای نداشته باشن،درواقع دیگه حوصله ای برای پیگیری خاسته هاشون و طلبیدن های الحاح الملحین طور در وجود ادم نیست...

من یادمه یه سالایی بود ک با چقدر دنگ و فنگ میرفتم مسجد،با تموم سطر به سطر دعای جوشن زار زار گریه میکردم درحالیکه هیچکس اطرافم خم به ابروش نبود و حتا خیلیا خط هم نمیبردن،من با هر «یا رفیق من لا رفیق له» زار میزدم از عمق وجودم و کل دعا رو به پهنای صورت اشک میریختم و با سلول سلول بدنم،اون آدم رو...محبتِ اون آدم رو آرزو میکردم...محبتی که دلیلِ از دست دادنش،زیادی دوست داشتنش بود،محبت های زیادیم و با چنگ و دندون نگهداشتنام بود،همون قصه ی قدیمیِ آویزون باشی گریزون میشه...گریزون باشی آویزون میشه

قصدم هیچوخ آویزون بودن نبود،دوس داشتنِ عمیق و بی غل و غشِ نوجوانانه ای بود که از اعماق قلب و روح بکرم ناشی میشد

هیچوخت اشکها و استغاثه های اون شب هام و اون تک خاسته ای ک از ته قلب فریاد میزدمش هر سه شبِ قدر زیر گوش خدا،اجابت نشد

نه اون سال

و نه سالهای بعدش

یادمه پارسال یه شوق عمیقی به ارشد قبول شدن و رفتن به یه کلانشهری مث تهران تو وجودم بود ک اون تک خاسته ی شبهای قدرم بود...و هیچوخت جزو مقدراتم نوشته نشد...

حالا این شبها،نه فریادی بود و نه حاجتی برام...من همین دخترکِ پیری بودم که تموم زندگیش شده بی حوصلگی و بی اشتیاقی برای هیچ خاسته ای،اونقدر که حتا یکبار هم از ته قلبش مهربانش رو از خدا نخاست،سرشو تکیه داد به پشت سر و چشماشو بست و اشک ریخت برای تموم ارزوها و اشتیاقهای دفن شده ش،و گفت خدایا،دیگه پاهام جون ندارن که وایسم روبروت و بکوبمشون به زمین برای حاجتی،برای حاجت هایی که دفن شدن و هیچوخت مقدرشون نکردی...گله نمیکنم ازت،اره تو رب العالمینی و تو میدونی و عصا ان تکرهو و هو خیر لکم و اینحرفا،باشه قبول...فقط...فقط دیگه الان نخاه ازم که اشتیاقی باشه در من...حاجتی و اصراری...

نیست...شرمنده

۲۰
خرداد

سه چار روز گذشته،روزای بدی بود

با بغض و بهت و یکمی لجبازی گذشت

سه چار روزی کش پیدا کرد،من شاکی از کم محلی اون،اون شاکی از کم محلی من

اومده بود بخاطر من،شیشصد کیلومتر،و من نرفتم برای دیدنش،نشد برم

امشب بالاخره دعوامون شد.بالاخره حرف زد و گله هاشو کرد ازینکه چند روزه نیستم،گفتم اره من ازت فاصله گرفتم چون حس کردم بودنم رو تحویل نمیگیری و من دوبار ک بیام طرفت ببینم کسی تحویلم نمیگیره بار سومی دیگه در کار نخاهد بود

گفت تو مغروری،خودخواهی،فقط خودتو میبینی...

میگه خودتو کنار نکش،چون منم مثل خودتم،اگه کنار بکشی بدتر میشه

اونوخ سوالی که مطرحه اینه ک اگه این اخلاق بده چرا جنابعالی روش کار نمیکنی؟ولی به من دستور میدی که اینجوری نباشم؟

+از قضا بسیار هم ذوقی شدم که موفق شدم خودمو کنترل کنم و با فاصله گرفتن اجازه بدم بیاد سمتم،چون تقریبا در این زمینه تواناییم در حد زیر صفر بوده همیشه

۱۳
خرداد

در ضعف و بیحالی روزه بودم و درازکشان،که یهویی زنگ زد گف نمیای بیرون؟

به لطف بین التعطیلین شنبه رم مرخصی گرفته و از پنشنبه ک اومده اینجاست

همه خاب بودن ساعت پنج عصر بود،پاشدم و در کسری از ثانیه رفتم تو لباسام و بدون ذره ای ارایش حتااااا یک اپسیلون،زدم بیرون

سر کوچه وایساده بود

سوار شدم گفتم بریم کمربندی که خلوت باشه کسی نبینتمون

گف که اومده برای خونه خرید کنه و میخاد بره هایپر

گف میای بریم؟رگ دیوونم گل کرد گفتم اره بریم

قرار شد من برم و یه چرخی بزنم بین قفسه ها و اون پشت سر بیاد و اگر اشنایی نبود تو فروشگاه اونوخ باهم بریم بین قفسه ها

رفتیمو شرو کردیم چرخیدن بین قفسه ها

بم گف هرچی دوس داری بردار

حسابی بین قفسه ها گشتیمو برا همه چی ذوق کردیم

از ادویه و ماکارونی گرفته تا دلستر چاقالو

به هرچی ک میرسیدیم میگفتم برام میخری؟و میگف اره بردار هرچی میخای

منم تیپ دختر گولولو میگفتم نه نمیخام

پنیر و دلستر و ازین خرت و پرتایی که برا خونه میخاس برداشت و اومد سراغم که لای قفسه ها غرق شده بودم

گف هرچی میخای بردار هااا،نگی برام هیچی نخریدیاااا

رفتم سمت قفسه ارایشی،یه لاک صورتی برداشتم و یه لاک پاک کن هلویی،یه ظرف پاستیل هم برداشتمو گذاشتم تو سبد و اومدم بیرون تا حساب کنه و بیاد

اومد و نشستیم تو ماشین

اون روزه بود و من نبودم،به دلسترای چاقالو خندیدیم،یه نوشابه فانتای اصل کوچولو ازین شیشه ایا خریده بود برا خودش،نشونم داد و گف اینو برا خودم خریدم اینا خیییییلی خوشمزن بو و مزه و نوشابه های قدیم رو میدن،نوشابه خنک بود شیشش،خندیدم و خبیثانه گفتم مال من،گف میخوری الان؟اگه میخوری مال تو،خندیدم گفتم نه

کیلید کرد که چرا بده بازش کنم بخور

هرچی گفتم نه مث دیوونه ها ازم گرفتش و بازش کرد و داد دستم که بخورش

جلو چشای روزه ش نوشابه ی موردعلاقشو خوردم :)))

تقصیر خودش بود خب،اصرار کرد خیلی

بم نگاه کرد هی،خندیدم گفتم چیه؟میگه توروخدا تو هیچی نزن اصن،ببین چقققد خوشکلی اینجوری

زدیم به جاده و یه چند کیلومتری رفتیم جلو،حرف زدیم و رفتیم سمت یه تالار خیلی قدیمی که وسط باغای اطراف شهره،زیر سایه ی درخت وایسادیم

میگه خب حالا یه بوس نوشابه ای بده ببینم

خندیدم

بوسیدمش

تو کوچه پس کوچه های شهرک حاشیه ی شهر چرخیدیم

گفتم یادته باهام قهر بودی؟گف قهر؟کجاش قهر بود،تو قهر ندیییدی

فک کردم تو این پنج شیش ماه ما حتا یبارم بحث نکردیم و یبارم صدامون بالا نرفته

خوبه ها،پنج شیش ماه زمان کافی ایه برا بحث پیش اومدن

درد داشتم تو کمرم،داشت حرف میزد،من دستمو برده بودم تو کمرم،پرسید چرا خوب نیستی،گفتم کمرم درد داره،چشماش پر غصه شدن،اون حالت مستاصلِ لحظه ی درد کساییکه واسه ادم عزیزن رو تو چشاش دیدم،گفت بذار ببینم کجاست،بذار صندلی رو بخابونم برات

خندیدم گفتم خوبه حالم،هی گفت تا کجا ببرمت که نزدیک باشه و اذیت نشی بری تا خونه؟

رسیدم خونه و زنگ زد باز که حالت بهتر شد؟یه قرص بخور

پاستیلامو باز کرده بودم و طرح حیوون بودن همشون،هی میخندیدم و براش عکس میفرستادم و میگفتم تاحالا سلطان جنگل خوردی؟و دلم هزار بار میخاست کنارم میبود که میچلوندمش تو بغلم



۰۸
خرداد

همیشه ازون ادمایی بودم که میگفتم ادم نباید نسبت به ادما به صرف نسبتی ک با ادم دارن قضاوت کنه ینی نباد گف فلانیو دوس ندارم چون خاهرشوهره مثلن.چون واقن بعضی مادرشوهر خاهرشوهرا هستن ک خیلیم گل و بوس و ماهن.

مهربان جان با خانوادش راجب من حرف زده.من یادمه اونوختا کلی ذوقی بودما.ولی الان فقط استرس دارم.هربار مهربان یذره تو خودشه حس میکنم حتمن مامانش زنگ زده و چیزی گفته که باز رفته تو فکر.

خلاصه که اون تصور تور سفید و لباس عروس و بوق بوق و نانایی که از عروس شدن تو ذهنم بود تبدیل شده به یه تصویر خیلی خاکستری که میدونم اینا همش نقابن و پس زمینه ی اینا کلی خرج الکی و کلی استرس و دوندگی و اخرشم حرص خوردن سر حرفای این و اونه.

بخاطر اینکه جوش میزنم از شکلات محروم شدم و پاستیل جایگزینش شده بود تا اینکه این هفته پس از نق های بسیار برام شکلات گرفته بود دوباره.با سه تا دونه لاک

نمیتونم توصیف کنم ذوقمو وختی اون سه تا دونه لاک ابی و صورتی و بنفش رو دیدم

اصن من پنجاه سالمم بشه برا لاک ذوق میکنماااا،از فنچ سالگی من عشق لاک بودم تا همین لحظه

روز جمعه من یه ازمون استخدامی شرکت کردم که از قضا دانشگاه دوره لیسانسم،محل آزمون بود.مهربان جان هم که کارمند همون دانشگا بودن سابقا.اومده بود تو دانشگا دنبالم ولی همه کارمندا میشناختنش و نمیشد جلوشون اشنایی بدیم با هم

زنگ زد گف بیا جلو در ورودی

رفتم سوار شدم نیشش تا پس سرش وا شد میگه وااای چه مقنعه بت میااااد

حالا من با یه قیافه ی بسیار دبیرستانی،کاملن بی ارایش و مانتوی ساده

خوشم میاد بلده،نمیگه ارایش نکن،چادر بپوش مقنعه سر کن

میگه بی ارایش خوشکلتری،چادر خیلی بت میاد،مقنعه بت میاد :)))

ما هم که پوست کلفت :دی میگیم مرسی عزیزم ولی من چادری نمیشم ^_^

داشتم میگفتم!دم دانشگا سوار شدمو منو فوری فوتی رسوند خونه.میگه از ساعت یازده اینجا منتظرتم چقد دیر کردی.مامان سه بار ازونموقه زنگ زده که بیا داداشات اومدن.من‌موندم که بیای برسونمت که هوا خیلی گرمه :)))

خداییش اخه میشه ضعف نرفت براش وقتی اینجوری میگه؟؟؟

از وفتی دخترعمه ی جان نامزد کرده نمیدونم چرا احساس میکنم همه نگاهشون به من سنگین شده!بابا من سه سال ازش کوچیکترم بخدا،بخای سنی هم حساب کنی سه سال دیگه هنوز وخ دارم!!!

از ازمون برگشتم،رفتم خونه مامانبزرگم،شوهر عمم میگه من برا شما دوتا(من و دخترعمه) خیلی دعا کردم(اینجا من فک کردم برا قبولیمون تو‌ ازمون دعا کرده و کلی تیریپ تشکر و اینا گرفتم)برا دخترعمه که دعام مستجاب شد ولی برا تو نمیدونم چرا نمیشه!!!! :||||||

اصن پودر شدو میفهمی؟پوووودر

احساس یک ترشیده ی سی ساله بم دس داد بابا بخدا من فقط بیس و دو سااالمه

نتایج ارشدم که هفته دیگه میاد!فاک:((( چرا سازمان سنجش انقد فرز شده بابا میخام صدسال سیاه نیای اصن :(((.گند زدم من میفهمی؟گننند


۲۹
ارديبهشت

ساعت شده ده دقه به سه ی نصف شب

من خابم نمیبره و باید اعتراف کنم که شدیدن دلتنگم

پنج شیش ساعت پیش بعد از دوهفته که همو‌ندیده بودیم،دو ساعتی رو باهم به دشت و بیابون زدیم و نیم ساعتشم صرف اغوش و بوسه شد

دیشب با ایمو باهم چت تصویری میکردیمو من اصلن اینقد دلم قیلی ویلی نمیرفت،خب راستیتش دلم تنگ که میشه اما خیلی در سایه و خیلی ریز اون ته مهای دلم براش ضعف میرفت یکم،اما نه مثل الان که واقعن بیتابم و بغض تو گلو

اون دیشب بیتاب بود و بیقرار و مدام میگفت دل تو دلم نیست ازینکه فردا قراره ببینمت و انگار هزار ساله ندیدمت

این یه تفاوتمونه

من هر چه از دیدار هامون میگذره انگار غبار میگیره و سرد میشم

اون هرچی میگذره دلتنگتر میشه

راستش حس میکنم احساس اون به من قابل اتکاتر از احساس من به اونه

بازوشو گاز گرفتم جای دندونام موند

وقتی میخاست ببوستم،قلبم پر بود از بیقراری و هی سرمو فرو میکردم تو‌گردنش و خودمو بش میفشردم

در ایده ال ترین حالت،دیدارمون میفته برا یک هفته ی دیگه و من تمام مدت امروز حتا وقتی تو اغوشش غرق بودم و میبوسیدمش،به این فکر میکردم که قراره بره و ارومم نمیکرد و برام کافی نبود اون باهم بودن

الانم که حسابی بغض تو گلو ام و نمدونستم با کی حرف بزنم که نترکم ازین دلتنگی

این حسا رو خیلی دوس دارم

اینکه دلتنگ میشم،اینکه فاک میزنم به موجودی کارتم بخاطرش

اینکه زیر بارون حواسم هس که ناهار نخورده و میدوم برم براش اشترودل بگیرم

اون لواشک و کرانچی و پاستیلایی که سهم هرهفتمه و پامیشه میره دنبالش جدی جدی

اون ایة الکرسی که با دستای خودم اویزون کزدم جلوی اینه ماشین

سلفیایی که هرهفته میگیریم حتمن

بوسیدناش وقتی تو حاده چشماشو میبست از خستگی

حتا اون پس گردنی که موقه ی نگاه کردن کنجکاوانه ش به دختر کنار خیابون زدم بش

این حسای زنده بودنی رو دوس دارم

ولی کاش اینقد کم نبود،کاش اینقد فاصله نبود

خیلی کم دارمش،خیلی دلم برا اغوشش پر میکشه


بشنویم

۲۴
ارديبهشت

امسال سال عجیب غریبیه

شب اول عید عروسی دعوت بودیم،عروسی زوجی که میدونستیم سالها پای هم صبر کردن و اونشب خوشحالی تو سلول سلول تنشون معلوم بود

ده فروردین عقد کنون دختردایی بود،که البته با نارضایتی های فراوان بعد سالها به هم رسیدن

بعد از سالها تعقیب و گریز شدن توسط مامانبزرگ خدابیامرزم برای داماد کردن داییم،امسال وقتی که یسال و شیش ماهه ک مادربزرگ دیگه بین ما نیست،دایی جان در یک اقدام خودجوش تو سی و چند سالگی ارزوی به گور برده ی مامانبزرگ رو براورده کرد و عقد کرد

دیشب هم بالاخره دخترعمه جان که برام بی نهایت عزیز و مثل خاهر نداشتمه،بعد از چهار سال و نیم صبر،به مراد دلش رسید و فرداشی نامزدیشه

سرشبی داشتم براش میگفتم که فرداشب نامزدی دخترعمه جانه

گف ینی عقد؟گفتم نه نامزد

گف ینی چی؟گفتم ینی انگشتر میارن

گف منم برات انگشتر بیارم؟

با شوخی و خنده گذروندم

زنگ زد،گفت مامان گفته چرا این موردایی که بهت معرفی میکنم رو نمیری ببینی؟

گفت دیگه بنظرم ادامه دادن رابطه مون تو این سطح،فایده نداره.چیز جدیدی که تو این سطح بخایم کشفش کنیم از هم،وحود نداره

گفتم خب؟گف خب باید بریم مرحله بعدی،باید علنی ت کنم!

ته دلم یجوری شد

خیلی قبولش دارم،وقتی کنارمه حالم خوبه،حتا رابطه نداشتن یا کمرنگ شدن رابطه هم برام جای خالیشو یاداوری میکنه که خب این ینی تو زندگیم جایگاهی پیدا کرده

اما نمیدونم چرا دلم براش نمیجوشه،نمیدونم چرا اون حس زبون نفهم و عجیب غریب و سمج رو دیگه حس نمیکنم،نمیدونم انتخابم ایراد داره یا مشکل از زخم کهنه ایه که روی قلبم دارم...

گیجم اینروزا

میخامش و نمیخامش

نمیدونم چی میخام اصن

بلاتکلیفی مذخرفترین حس دنیاس،و بلاتکلیفی با خود،مذخرفترین نوع بلاتکلیفیه


۱۳
ارديبهشت

امشب چرا اینجوری بود؟

اون ازون بحث سر شبی با مهربان ک وقتی پیاماشو خوندم یه جپر برداشت کردم و دلم اشوب شد،وقتیم زنگ زد و توضیح داد که چی بوده منظورش ک باز کلی بدتر از بدتر...من منفجر شدم اصلن.و طبق معمول سکوت کردم و با یه شب بخیر خشک و خالی خابید

اصن امروز عجیب روزی بود!

اون ازون هوس استخر رفتن سر ظهرم که بعد از شیش ماه درست وقتی گوشی دستم بود و نیشم تا پس سرم باز بود با مهربان حرف میزدم،با برادرش روبرو شدم و خشکم زد

اون ازون روبرو شدن با خودش،تو مسیر برگشت

اون ازون خریت سرشبم و پیام دادن بهش

اینم که ازین خبر ازدواجش!

یجوریم

شوکم

گیجم

به خودشم گفتما

گفتم یه روزایی بودن ک من با خودم میگفتم اگه روزی این خبر رو بشنوم میمیرم

حالا چهارسال ازون روزا میگذره و من این خبر رو شنیدم و هنوز که نمردم،بلکه لبخند به لب تبریک گفتم و انگار که یک دوست قدیمی...ارزوی خوشبختی کردم

از ته دل هم واقعن امیدوارم خوب باشه حالشون کنار هم

الهی از ته دل،حال دل همه کنار همدیگه خوب باشه ک هیچ چیزی مهمتر از خوب بودن حال دل ادم نیست تو دنیا

الان چمه دقیقن؟نمیدونم

بخام توصیف کنمش،میتونم بگم مث حال اون لحظه ایم که تو استخر روی اب دراز کشیده بودم و زهره منو گرفته بود که پایین نرم چون به پشت خابیدن رو اب رو هنوز خوب بلد نیستم،میدونستم اگه زهره دستاشو برداره و من عضلاتمو منقبض نکنم تا فردا هم فرو نمیرم و همونجوری رو اب معلق میمونم،اما ترس از فرو رفتن نمیذاشت لذت ببرم

تموم دنیام شده ترس

ترس از عقب موندن...ترس از اینده...ترس از سایه ی خودم حتا....

داریم حسی مذخرفتر ازین؟



۱۲
ارديبهشت

کنکور ارشد دادم

همونی هم شد ک چند ماه پیش برام کابوس بود

امسالم نخوندمچ دس دس کردم و از دستش دادم

ولی امسال زیاد به دلم تلخ نیست،نمیدونم بخاطر وجود مهربانه یا چی

با مهربان بحثمون میشه،ولی رابطه به یه جای استیبلی رسیده انگاری

اونجاییکه جفتمون میدونیم ک تقریبا برا همدیگه رو شدیم و همو میپسندیم و حقیقت همدیگرو دوست داریم

هنوزم مطمئن نیستم راستش که میتونم عاشق باشم یا نه

خب واقعیت اینه که اون ادم کله خر گذشته دیگه در من نیست،اون حجم خریت و احساسات بی حساب‌..‌.

نمیدونم شایدم از قدیمای خودم تو ذهن خودم غول ساختم

ولی حس میکنم اینروزا عاقلانه تر دارم جلو میرم.ینی رابطه قبل احساسی بودنش،منطقیه

هم خوبه هم بده

هم دلم اون شوووور و حال و ذوق قدیمارو میخاد،هم اینکه یادم میاد اون شور و حال ک رفت تو دیوار تهش!!!

نمیدونم ته این رابطه چی در انتظارمه اما بش دلم گرمه 

مهربان برام یکارایی میکنه ک یذره ته دلمو ذوق قلقلک میده

بخاطر نق زدنم وسط هفته سیصد کیلومتر راهو میکوبه میاد

وقتی از هفت صب تا چهار عصر سرکار بوده و چهار عصر تا هفت شب هم رانندگی کرده،یکراست میاد تا بره برام پاستیل خرسی بخره

هنوز نمیدونم کجا وایسادم و قصه چیه

اما...

نمیدونم

خوبه حالم...بودنشو دوس دارم

۰۳
ارديبهشت

مثلن اینکه تو موقعیت های خاص چندان حسی نداری ولی اون قلبش تند تند میزنه و صداشو میشنوی...