حال ما را کسی نمیفهمد...سالها سوختیم و دود نداشت
در یک نقطه ای از وضعیتِ نابسامان و بلاتکلیف از هر نظری قرار دارم،ک هیچموقه انقد نبودم!
دقیقا اون جایی از زندگی شخصیمم ک هیچی نمیدونم از فردام حتا
اونوخ تو این هیری ویری،وختی تنها پناهی ک ارومم میکرد و وصلم میداد به زندگی،همین مهربانِ خنگولم بود،حالا اون هم شده یه دغدغه ی بزرگ برام
از قبل ماه رمضون میگف که بعد ماه رمضون به جریان میندازم ماجرامونو و دیگه نمیخام کش پیدا کنه و ...،منم میگفتم خب حالا کوووو تا ماه رمضون تموم بشه
در کمال ناباوری پریروز عید فطر بود😐
لعنتی😐
روز عید رو تنها بودم،صبح باهم رفتیم یه چرخی زدیمو بعد برگشتیم خونه ک ناهار بخوریم
ناهارمونو خوردیم و باز بش گفتم پاشو بزنیم بیرون
رفتیم گوشه ی باغشون زیر سایه درخت توت دراز کشیدیم دوتایی و آسمونو نگاه کردیمو صدای بادی ک میپیچید تو شاخ و برگ درختا...
بعدشم زدیم بیرون و بستنی خریدیم و رفتیم تو اون جاده ی کوهستانی اونجاییکه تموم شهر پیداس زیر پامون،نشستیم خوردیمش
شب داشتیم چت میکردیم و داشت از حس خوبی که از کنارم بودن داشته با ذوق حرف میزد...
من پوکرفیس و دمغ داشتم به منجلابی ک توش چرخ میخورم فک میکردم و هراز گاهی یه لبخند هم میزدم ک نخوره تو ذوقش
گفت با بابام هم حرف زدم
جمعه مامانمو میارم برا پرس و جو
تو هفته ی اینده هم یه روز مامانم اینا میان برا دیدنت و صحبت با مامانت😐
حالا من؟یماهه با مامانم حرف نمیزنم ک هیچ،از بغل همدیگم رد نمیشیم حتا،واسه سایه ی همدیگم هفت تیر میکشیم تازه
من باید چه غلطی بکنم وکدوم سر این کلاف هزار گره رو بگیرم؟خودمم نمیدونم
خدایا رحمی!😩
- ۹۶/۰۴/۰۷