وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

یچیزایی رو هیچجا نمیشه گفت،به هیشکی نمیشه گف،حتا نزدیکترینا،حتا صمیمی ترینا
اینجا شاید جاییه واسه نگفته هایی که ادمو سنگین میکنن

۱۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

۳۰
اسفند

انصافا سه چار ساعت دیگه عیده یا دارین مسخره بازی درمیارین؟

چرا اینجوریه اخه؟تا این حد؟

۲۳
اسفند
چهار سال پیش هم کبیسه بود
گفتم از سال کبیسه بدم میاد؟گفتم همیشه برام سالهای نکبت باری بودن؟
آخرای نود و یک بود،سالی که من بجز دوماه اولش،بقیشو به اشک گذروندم و جون کندم رابطه ای رو ک دخترک هیفده هیجده ساله ی درونم حسابی توش فرو رفته بود رو سرپا نگهدارم،فکر میکردم دیگه هیچکس رو نتونم دوست بدارم و با تموم شدن اون رابطه تموم خاهم شد.
رابطه هرروز سردتر از روز قبل،بدون اینکه دلیلی برا این سردی پیدا کنم و این دردناکترین بخش قصه بود،اینکه مدام میگشتم پی اون نقطه ای ک خطا کرده بودم و همش فکر میکردم این منم ک ایرادی دارم و باید ترمیمش کنم تا بتونم اون آدمو نگهدارم و حتا یه درصدم این احتمال رو نمیدادم که اون آدم،جای دیگه یی سرش گرمه و دلیل این سردیها ربطی به منِ بیچاره نداره.تا اینکه کم کم دلیل و مدرک های عوضی بودن اون آدم جور شد با دستای خودش
چیزی که جالب بود این بود که بارها طی اون 9-10 ماهی ک هرروزش برای من جهنم بود خاستم بشینمو بالغانه حرف بزنم و بفهمم ایراد کجاست،حتا اگه مساله وجود یه شخص سوم هم هست،دوس داشتم مثل یه مرد وایسه روبروم و بگه ببین سحر،ما یه رابطه ای رو شروع کردیم و یسالم باهم بودیم اما خب نشد،و حالا تمومه دیگه،من بیش ازین نمیتونم وایسم پای رابطه ای ک معلوم نیست عاقبتش چی میشه.پس بیا تمومش کنیم.
باور کنید برای من همینقد ساده میتونست مرد و مردونه تموم شه اون رابطه و من خیلی راحت تر ازون رابطه بیام بیرون و تموم شدنشو بپذیرم.اما چیشد؟هربار لاپوشونی و دوروغای چرت تحویل گرفتن جای یه جواب قانع کننده،سرم شلوغه ها و گرفتارم ها و کار دارم ها...
بگذریم،چیزی که میخاستم بگم این نبود ک اون رابطه رو دوره کنم.
میخاستم بگم چند روز قبل از تولد هیجده سالگیم با سند و مدرک مسجل بهم ثابت شد ک اون آدم عوضیه،و شروع کردم چیدن برنامه ای که بتونم مدرکایی که دارم رو جوری رو کنم ک  جای کتمان و ماست مالی نمونه براش و با یه سیلی تموم بشه
خوب یادمه شب تولد هیجده سالگیم بود و فرداش قرار بود با یه دیدار یهویی غافلگیرش کنم ک آخرین دیدار باشه و تموم.چه حال بدی داشتم،چقدر استرس و چقدر حالِ بد...تموم شدن رابطه یکطرف،اینقد نکبت بار تموم شدنش یکطرف،استرسِ چه خاهد شد های فرداش یکطرف دیگه...
و روز تولد هیجده سالگیم،رابطه ای ک اولین عشق زندگیم توش رخ داده بود برای همیشه تمام شد
چهار سال گذشت،چهار سالِ تنهایی...چهار سال تنهایی ترجیحی،چهار سال دیوار کشیدن دور خودم و راه ندادن هیچکس به خلوتم.
حالام باز تولدم شده بود تو یه سال کبیسه ی دیگه 
سال خوبی نداشتم
یه آدم جدید تو زندگیم بود ک حضورش مثل همه ی ادمای دیگه ی زندگیم،عجیب غریب پیداش شده بود اما بود
با فرار از تنهایی شرو شده بود رابطه و نم نمک با شناختن های بیشتر و یکی دوماه ارتباط دورادور به یه شناخت نسبی رسیده بودیم



+این پست چهار پنج روزه ک پیش نویسه و هنوز حوصله ی تکمیل کردنش نیست
خاستم تا تکمیل نشده نذارم اما خب وقتشه ک بره.بقیشو میذارم بعدا با همین عنوان!


۲۰
اسفند

اینکه الان ساعت شیش صبح روز جمعه دارم پست میذارم،معنیش این نیست ک من ازوناشم که میرم کوه صبحای جمعه

یا کلن سحرخیزم،خیر!کاملا هم ظهرخیزم

اما بیداری این لحظه دلیلش خیزیدن نیست حالا چه سحرخیز چه ظهرخیز

دلیلش نخسبیدنه

دلیل نخسبیدنم چیه؟اونم تا این ساعت؟

اینکه چهار ساعت دیگه باهاش برای اولین بار قرار دارم و برام مهمه؟

یا اینکه دیروز عصر چهار پنج ساعت خابیدم؟

نمدونم

حالم بده فقط،آخرین باری که رفتم سرقرار هیجده سالم بود،الان بیست و دو سالگی رو رد کردم،شاید دلیلش این باشه که پیر شدم واسه اینجور هیجانات

چی بگم والا

خداوندا بده شری که خیر من در آن باشد


۱۹
اسفند

وقتی بچه بودم فک میکردم بیست سالگی یعنی بزرگ شدن،یکی از معیارهای خیلی بزرگ بودن و آماده ی هرچیزی بودن برام سن بیست به بالا بود،فکر میکردم بیست ساله که شدی یعنی دیگه همه چی دست خودته،کسی بت کار نداره،اجازت دست خودته،و هرکاری دلت میخاد میتونی انجامش بدی

دو سال پیش که بیست ساله شدم و هیچکدوم از اینا رو بدست نیاورده بودم فهمیدم این خانه از پای بست ویران است

جالب اینکه تولدهای قبل از بیست سالگی همشون برام مهم بودن،تاریخا یادم می موندن،و خیلی برام مهم بود ک کی تبریک گفت کی نگفت،خیلی ذره بین میذاشتم ببینم کی برای تولدم چه حرکتی زد و اگر اون حرکت ارضام نمیکرد کلی ناراحت میشدم

از وقتی بیست سالم شده و فهمیدم که هیچکدوم از رویاهای بچگی حقیقت ندارن،یجور بی حسی خاصی به این روز دارم،به تبریکا و ابراز علاقه های دوستانم لبخند میزنم اما برام مهم نیست که فلانی نگفت یا کی چیکار کرد،البته دلیل دیگش هم شاید اینه ک دایره ی ادمای اطرافم خیلب نسبت به قبل بسته تر شده و فقط چندتا ادم محدود هست که برام مهمن و براشون مهمم که همیشه شامل لطفشون میشم 

واقعیت اینه که این دو سالی ک میگذره هرسال بیشتر منتظر اتفاقهای بزرگ تو زندگیمم و هرسال کمتر بدست میارم،و این چیزیه که واقعاً نمیذاره ک خوشحالی کنم از یکسالی ک از عمرم گذشته

از ته قلب آرزو میکنم که این بیست و سه ی عزیز و توی راه،بهم کمک کنه برم سمت چیزایی که الان حسرت نداشتنش رو میخورم وبدست بیارمشون!

از ته قلب آرزو میکنم سال بعد، اینجایی که الان وایسادم نمونده باشم

تولدم مبارک



۱۷
اسفند
من ازون شبی که ساعتا یساعت میاد عقب،تا شبی ک دوباره برمیگرده سرجاش،کل شیش ماه رو جون میکنم 
تو تموم این سالا،نه عشق، نه لباس زمستونی و کفشای زمستونی خوشکل،نه برف،نه هیچ چیز دیگری نتونسته باعث بهتر شدن رابطه ی من با این شش ماهه ی دوم بشه
از جزء به جزئش بدم میاد،از شب های ناتمومش،از خورشید بی جونش،از گرد مرگی که رو همه چی پاشیده شده
بی انصافا این همه غم کم نیست که ساعتا رم جابجا میکنن و دیگه ازون روز من رسمن ناک اوت میشم برای شش ماه
این چند روزه تنها نقطه ی امیدم اینه ک دو هفته دیگه تموم میشه،ساعتا میاد سرجاش،نفسم بالا میاد
باید دووم بیارم،فقط دو هفته
۱۶
اسفند

همیشه فک میکردم بچها فارغ از اینکه بچه ی کی،بخاطر ذات بچگیشون تا یه چند سالی معصومن،دوس داشتنین

ولی میبینم ک بچه ی دو سه ساله برمیگرده به آدم بیست و پنج ساله میگه چرا به من سلام نکردی؟ 

میفهمم پدر مادر از همون نطفگی بچه رو مثل خودشون بار میارن

و هیچ مدتی رو نمیشه گفت ک بچه پاکه و معصومه 

بچه آیینه تمام نمای پدر مادرشه،از همون بدو تولد

سو!از همه آدمای گاو خواهش میکنم تولید مثل نکنید و یکی شبیه خودتون به جامعه تحویل ندید و منقرض شید توروخدا،بخدا تحمل خود شما به تنهایی برا ما سخته چه برسه به تحمل شما بعلاوه چندتا کپی سایز کوچیکتون در کنار هم،بمیرید لطفا

۱۴
اسفند

سالهای جوانی را گذراندگی و هیچ چیز بدست نیاورندگی

۱۴
اسفند

نوشت سرتو بذار رو سینم

موهای خیستو نوازش کنم

شعله بخاری رو بیشتر کنم سردت نشه

و من این نوشته ها رو تصور کردم

و فهمیدم ک اگه اینا واقعی میشد من دیگه اون لحظه هیچ آرزویی نداشتم و اگه جونم درمیرفت حسرتی بر دلم نبود

خدایا،بعد چهار سال که بخاطر شخصی،سمتت نیومدم

الان دارم بعد چار سال میخام ک این آدم بیاد تو زندگیم

رویاهامون یکی نیست،شرایط اونیکه میخام نیست،اما بازم میخامش و این برا من پیرزن سختگیر،خیلی حرفه

من آدم احساسات نبودم چون

۱۰
اسفند

داره مث پارسال میشه

نباید مث پارسال بشه

نباید بشه

چرا من اینقد بی عرضم اخه؟

۰۹
اسفند

صدای استاااااد رائفی پور میاد

یه دیوار بدین من بپاچونم سرمو توش،راحت شم

توروخدا بگین شما چجوری به بابا ماماناتون یاد میدین ک ارزش حجم اینترنت خیلی بیشتره ازون کلیپ سی دقیقه ای ک سراسرش هم چررررت گفتنه

بعد درد کجاست؟اینکه باز میشینن با صدای بلند نیگاهشون میکنن و یک ساعتم در موردش بحث میکنن

تو هم کتاب جلوت پهنه،داری راه های مختلف خودکشی رو تو ذهنت مرور میکنی ببینی کدوم دردش کمتره