هوا دلگیر،درها بسته،سرها در گریبان،دستها پنهان...
سه شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۲۲ ب.ظ
من ازون شبی که ساعتا یساعت میاد عقب،تا شبی ک دوباره برمیگرده سرجاش،کل شیش ماه رو جون میکنم
تو تموم این سالا،نه عشق، نه لباس زمستونی و کفشای زمستونی خوشکل،نه برف،نه هیچ چیز دیگری نتونسته باعث بهتر شدن رابطه ی من با این شش ماهه ی دوم بشه
از جزء به جزئش بدم میاد،از شب های ناتمومش،از خورشید بی جونش،از گرد مرگی که رو همه چی پاشیده شده
بی انصافا این همه غم کم نیست که ساعتا رم جابجا میکنن و دیگه ازون روز من رسمن ناک اوت میشم برای شش ماه
این چند روزه تنها نقطه ی امیدم اینه ک دو هفته دیگه تموم میشه،ساعتا میاد سرجاش،نفسم بالا میاد
باید دووم بیارم،فقط دو هفته
- ۹۵/۱۲/۱۷