وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

یچیزایی رو هیچجا نمیشه گفت،به هیشکی نمیشه گف،حتا نزدیکترینا،حتا صمیمی ترینا
اینجا شاید جاییه واسه نگفته هایی که ادمو سنگین میکنن

من ازون شبی که ساعتا یساعت میاد عقب،تا شبی ک دوباره برمیگرده سرجاش،کل شیش ماه رو جون میکنم 
تو تموم این سالا،نه عشق، نه لباس زمستونی و کفشای زمستونی خوشکل،نه برف،نه هیچ چیز دیگری نتونسته باعث بهتر شدن رابطه ی من با این شش ماهه ی دوم بشه
از جزء به جزئش بدم میاد،از شب های ناتمومش،از خورشید بی جونش،از گرد مرگی که رو همه چی پاشیده شده
بی انصافا این همه غم کم نیست که ساعتا رم جابجا میکنن و دیگه ازون روز من رسمن ناک اوت میشم برای شش ماه
این چند روزه تنها نقطه ی امیدم اینه ک دو هفته دیگه تموم میشه،ساعتا میاد سرجاش،نفسم بالا میاد
باید دووم بیارم،فقط دو هفته
  • سحر --

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی