وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

یچیزایی رو هیچجا نمیشه گفت،به هیشکی نمیشه گف،حتا نزدیکترینا،حتا صمیمی ترینا
اینجا شاید جاییه واسه نگفته هایی که ادمو سنگین میکنن

۱۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

۰۶
اسفند
جو خیلی سنگین بود
امشب تولد هیجده سالگیشه
بعله برون در حالی داره برگزار میشه ک با مخالفت صددرصد مامانش و نارضایتی پیدا تو چهره ی تک تک حاضرین از طرف دختر همراهه
خانواده ها خیلی خیلی متفاوتن و سطح خانواده داماد خیلی پایینتر
اشکای مامانش با هر حرفی میریزه
شروع میکنه به سنگ اندازی های مختلف
حق تحصیل
حق سکونت 
حق طلاق
مهریه ی سنگین
هیییبچ مخالفتی از طرف خانواده داماد نمیشه و در نتیجه ناچارا صلوات فرستاده میشه و توافقات مکتوب میشه و به امضای حاضران میرسه
کم کم بلند میشن خانواده داماد،و میرن
جو حالا خیلی سنگینتر از قبل شده
همه خیلی نارضایتی شون و تاسف شون تو چهره هاشون پیداست و گاهی با چنتا کلمه نشونش هم میدن
عروس هیجده ساله ی پشت کنکوری بغض کرده
دلم چقد براش میسوزه
میخندم میبوسم تبریک میگم اما جوابش اشکه
منم مثل تموم حاضران در جلسه میدونم ک اشتباه بزرگی کرد،اما خیلی درکش میکنم...خیلی...
شام درست میکنن همه میشینن دور هم شام بخورن،سکوت مطلقه
بهم اصرار میکنن که بیا بخور
جو خیلی سنگینه
یه لقمه برام میگیرن،حسابی تو فکرم،تو فکر اینکه نکنه یروزی بیاد ک فک کنه اشتباه کرده... 
صدام میکنن متوجه نمیشم،مامان بم سقلمه میزنه و لقمه رو میده دستم،سکوت،میگه عروس یکی دیگس تو چرا رفتی تو فکر
همه دارن نگام میکنن
یکم نگاش میکنم و میگم:
۰۴
اسفند

من اونی بودم که از اخر بهمن در تدارک سبزه کاشتن بودم و خرید عید!

امروز چهار اسفند

ارزوی قلبی من اینه ک یا عید نیاد یا من به عید نرسم یجوری محو شم اون چند روز!بخار شم بعد بصورت باران برگردم به زمین!چمیدونم

فقط بیاد و بره،برررررره

۰۲
اسفند

یجور ناجوری حالم خوب نمیشه،به هرچی که فک میکنم حالم خوب نمیشه،هیچی برام اونقدری هیجان انگیز بنظر نمیاد که بعنوان هدف انتخابش کنم و برم تو مسیرش و ذوق رسیدنش منو بکشونه به طرفش

هیچیاااا،هیچی!

دیشب اینو گفتم،گف حالا که نارنج هست دیگه اینقد ناامید نباش!خندیدم

واقعیت اینه ک نه نارنج،نه مهندس،هیچکدومشون تو زندگی من نقش پررنگی ندارن،هیشکی نداره،من حتا خودمم تو زندگیم نقش پررنگی ندارم،لیموییم یا دیگه حداکثر صورتی!نارنج شاید یه صورتی خیییییییلی ملایم باشه و مهندس ک درواقع رنگ خاصی نداره با اغراق میشه گف سفیده،وگرنه تقریبا بی رنگ و آب مانند میتونه باشه

میشینم پای لپتاپ،عکسای جشن فارغ التحصیلی پارسالمو نگاه میکنم،باورم نمیشه اینا مال یسال پیشن،خیلی دور از ذهنه برام این یسال لعنتی خیلی کش اومد،اینستامو میبینم که یه عکس هست و زیرش نوشتم یک یک یکهزار و سیصد و نود و پنج!با تعجب نگاش میکنم.‌.‌اگه نوشته ی زیرش نبود باور نمیکردم که متعلق به عید همین امسالی که هنوز یکماهش هم باقیه باشه؛فک میکردم مال عید پارساله لااقل،یادمه اخرین روزای سال نود و سه خیلی با یه نگرش مثبت و حس خوبی نسبت به نود‌و‌چهار،سالمو تحویل گرفدم و به همه هم میگفتم که به ۹۴ حس خوبی دارم!

اما نسبت به ۹۵ واقعا یادم نیست چه حسی داشتم،فک نمیکنم خیلی امیدوار بوده باشم بهش!

الان تقویمو دیدم و فهمیدم که ۹۵ کبیسه ست!من هیچوخت نسبت به سالای کبیسه حس خوبی نداشتم و هیچوخت هم سالهای کبیسه برام سالای خوبی نبودن!من فک میکردم ۹۶ کبیسه س اما الان فهمیدم که نه،۹۵ عه،و تازه معماهای ذهنم درباره ی چرایی گند گذشتن این سال حل شد!از همون اولین روزهای ۹۵ با تلاش برای ساختن حال خوب برای خودم شروع شد و تا امروز یادم نمیاد ک روز خوبی توش سراغ داشته باشم،و هرتلاشی از جانب خودم هم انجام شد یکی اومد رید توش،یجوریکه صدبرابر بیشتر له شدم زیر اونهمه قولی که به دلم واسه رسیدن روزای بهتر داده بودم،گله مند نیستم و نمیخام بگید خداتو شکر کن تنت سالمه مادر پدرت سالمن و ...،اره خدایا دستتم درد نکنه،ولی قربونت،واقعا اینجوری زندگی رنگی نداره،قهوه ایه،سبز لجنیه،خاکستریه،روح نداره

یذره امید،یخورده رنگ بپاش رو این روزای تکراری و مسخره،من نمیتونم مث بقیه با این جمله های تن سالم و اینحرفا دلخوش باشم،خدایا میدونی از چی حرف میزنم؟از امید

خیلی جاش خالیه،خیلی

اینجوری زندگی کردن سخت میگذره بخدا

سخت میگذره

من اخه بنظرم خیلی زوده،من هنوز بیست و دو سالگیم رو ازت تحویل نگرفتم اخه قربونت!