آره،عشق بی رحم ترین حس خوب دنیاست...
دو سه شبی ک به احیا گذشت هر سه شب قسمت شد برم مسجد-فارغ از شوخیا و مسخره بازیایی که داشتیم که اون به من میگف برو منو از خدا بخاه زجه بزن زاری کن،و من به اون میگفتم-هر سه شب به این فکر کردم که چقدر پیرتر شدم
چقد هرسال دارم پیرتر میشم
کاری به اون دوتا دونه موی سفید میون موهای شقیقه م ندارم ک تصمیم گرفتن تو بیست و دو سالگی سفید شن،بهرحال بهشون حق میدم،یه شبایی از سر گذرونده شد که اگر موهام یکدست سفید هم میشد نمیتونستم بهشون خرده بگیرم
اینکه میگم پیرتر میشم واسه اینه ک هرسال ارزوهای کمتری برای دعا کردن دارم،بنظر من ادما به اندازه ی جوونیِ وجودشونه ک خاسته های مصرانه از خدا دارن،کلن ادما وقتی هنوز جوونن میتونن یچیزی براشون اونقد بُلد و مهم باشه ک بشه دعای شب و روزشون
از یجایی به بعد،نه اینکه خاسته ای نداشته باشن،درواقع دیگه حوصله ای برای پیگیری خاسته هاشون و طلبیدن های الحاح الملحین طور در وجود ادم نیست...
من یادمه یه سالایی بود ک با چقدر دنگ و فنگ میرفتم مسجد،با تموم سطر به سطر دعای جوشن زار زار گریه میکردم درحالیکه هیچکس اطرافم خم به ابروش نبود و حتا خیلیا خط هم نمیبردن،من با هر «یا رفیق من لا رفیق له» زار میزدم از عمق وجودم و کل دعا رو به پهنای صورت اشک میریختم و با سلول سلول بدنم،اون آدم رو...محبتِ اون آدم رو آرزو میکردم...محبتی که دلیلِ از دست دادنش،زیادی دوست داشتنش بود،محبت های زیادیم و با چنگ و دندون نگهداشتنام بود،همون قصه ی قدیمیِ آویزون باشی گریزون میشه...گریزون باشی آویزون میشه
قصدم هیچوخ آویزون بودن نبود،دوس داشتنِ عمیق و بی غل و غشِ نوجوانانه ای بود که از اعماق قلب و روح بکرم ناشی میشد
هیچوخت اشکها و استغاثه های اون شب هام و اون تک خاسته ای ک از ته قلب فریاد میزدمش هر سه شبِ قدر زیر گوش خدا،اجابت نشد
نه اون سال
و نه سالهای بعدش
یادمه پارسال یه شوق عمیقی به ارشد قبول شدن و رفتن به یه کلانشهری مث تهران تو وجودم بود ک اون تک خاسته ی شبهای قدرم بود...و هیچوخت جزو مقدراتم نوشته نشد...
حالا این شبها،نه فریادی بود و نه حاجتی برام...من همین دخترکِ پیری بودم که تموم زندگیش شده بی حوصلگی و بی اشتیاقی برای هیچ خاسته ای،اونقدر که حتا یکبار هم از ته قلبش مهربانش رو از خدا نخاست،سرشو تکیه داد به پشت سر و چشماشو بست و اشک ریخت برای تموم ارزوها و اشتیاقهای دفن شده ش،و گفت خدایا،دیگه پاهام جون ندارن که وایسم روبروت و بکوبمشون به زمین برای حاجتی،برای حاجت هایی که دفن شدن و هیچوخت مقدرشون نکردی...گله نمیکنم ازت،اره تو رب العالمینی و تو میدونی و عصا ان تکرهو و هو خیر لکم و اینحرفا،باشه قبول...فقط...فقط دیگه الان نخاه ازم که اشتیاقی باشه در من...حاجتی و اصراری...
نیست...شرمنده
- ۹۶/۰۳/۲۸