دگر ان شب است امشب،که ز پی سحر ندارد
امشب چرا اینجوری بود؟
اون ازون بحث سر شبی با مهربان ک وقتی پیاماشو خوندم یه جپر برداشت کردم و دلم اشوب شد،وقتیم زنگ زد و توضیح داد که چی بوده منظورش ک باز کلی بدتر از بدتر...من منفجر شدم اصلن.و طبق معمول سکوت کردم و با یه شب بخیر خشک و خالی خابید
اصن امروز عجیب روزی بود!
اون ازون هوس استخر رفتن سر ظهرم که بعد از شیش ماه درست وقتی گوشی دستم بود و نیشم تا پس سرم باز بود با مهربان حرف میزدم،با برادرش روبرو شدم و خشکم زد
اون ازون روبرو شدن با خودش،تو مسیر برگشت
اون ازون خریت سرشبم و پیام دادن بهش
اینم که ازین خبر ازدواجش!
یجوریم
شوکم
گیجم
به خودشم گفتما
گفتم یه روزایی بودن ک من با خودم میگفتم اگه روزی این خبر رو بشنوم میمیرم
حالا چهارسال ازون روزا میگذره و من این خبر رو شنیدم و هنوز که نمردم،بلکه لبخند به لب تبریک گفتم و انگار که یک دوست قدیمی...ارزوی خوشبختی کردم
از ته دل هم واقعن امیدوارم خوب باشه حالشون کنار هم
الهی از ته دل،حال دل همه کنار همدیگه خوب باشه ک هیچ چیزی مهمتر از خوب بودن حال دل ادم نیست تو دنیا
الان چمه دقیقن؟نمیدونم
بخام توصیف کنمش،میتونم بگم مث حال اون لحظه ایم که تو استخر روی اب دراز کشیده بودم و زهره منو گرفته بود که پایین نرم چون به پشت خابیدن رو اب رو هنوز خوب بلد نیستم،میدونستم اگه زهره دستاشو برداره و من عضلاتمو منقبض نکنم تا فردا هم فرو نمیرم و همونجوری رو اب معلق میمونم،اما ترس از فرو رفتن نمیذاشت لذت ببرم
تموم دنیام شده ترس
ترس از عقب موندن...ترس از اینده...ترس از سایه ی خودم حتا....
داریم حسی مذخرفتر ازین؟
- ۹۶/۰۲/۱۳