بخاطرم شیشصد کیلومتر رانندگی میکنه :)
برا کمتر از ۲۴ ساعت
اسمشو چی بذارم؟
بخاطرم شیشصد کیلومتر رانندگی میکنه :)
برا کمتر از ۲۴ ساعت
اسمشو چی بذارم؟
همیشه در مقابل ادماییکه به قصد رابطه ی احساسی وارد زندگیم شدن مقاومت میکردم
همیشه ادما از جاییکه احتمالش نمیرفت ذره ذره وارد زندگیم میشذن
یه شب گفت ادما کم کم میان تو زندگیت،گفتم اره،یه روزم به خودت میای و میبینی انقد اون ادم به تار و پود زندگیت بافته شده حضورش که اگه بخای درش بیاری از زندگیت محبوری هرچی این مدت بافته بودی رو بشکافی
اسیه همیشه میگفت یچیزایی در من برای همیشه مرده
من فکر میکردم من یه پله عقبترم هنوز،فک میکردم اگه تو این یکی رابطه شکست پیش بیاد اونوخ اینجوری میشم
ولی وقتی تموم ساعتای تو کافه رونتونستم ادم غالب احساساتم باشم،وقتی از بوسیده شدن فرار کردم،از نزدیک بهش نشستن فرار کردم،وقتی تو پله ها ازش فرار کردم،وقتی دیگه برا پاستیل و شکلات خریدنش ذوق نکردم،وقتی بعد بیس روز روبرو شدم باهاش و دستاشو نگرفتم
فهمیدم اره،یچیزایی در من هم برا همیشه مرده
وقتی بعد چهار سال و نیم عکسشو روی پروفایلش دیدم و چند دقیقه بی اراده چش دوختم بش،فهمیدم هزار سالم ک بگذره یچیزایی در وجود من گره خورد به اون ادم،که حالا با اومدن ادمی هزاربرابر بهتر ازون هم کنار نمیرن از زندگیم
من نمیتونم عشق رو باور کنم،باور در من مرد
باااور در من مرد
چقد تلخه گفتنش
تو بخش امار وارقام وبلاگ نوشته دیروز صفر بازدید کننده و هفت تا نمایش داشتین!!!میشه بگین چطوری میشه نمایش بدون بازدید کننده؟این امارگیریش دقیق نیس چرته؟یا چیزی هس ک من در جریان نیستم و قلق خاصی داره؟
تو روستا از یه پسربچه ی ده دوازده ساله پرسیدیم اینجا پمپ بنزین داره؟
گنگ نگامون کرد
گفتیم پمپ بنزین،تو بابات میخاد بره بنزین بزنه کجا میره؟
پشت کرد بهمون،چند قدم رفت جلوتر و گف من بابام مرده
حال این روزای خستمو نبین
خیلی ابریم که این بارون شدم...
ازش عیدی گرفتم
خودم بهش گفتم باید بهم عیدی بده
پول نو
گفتم از بانک باید بیاری واسم،بهم گف داشبوردو باز کن و از تو پاکت بردار
از میون ده تومنیا و پنج تومنیا و دوتومنیای تا نخورده ی توی پاکت،یدونه دو تومنی کشیدم بیرون
زیر چشمی نیگام میکرد و میخندید
گف باریکلا دختر خوب چقدم قاااانع،فقط دو تومن برداشت
خودکارمو کشیدم بیرون از کیف و گفتم برام روش بنویس عیدت مبارک
نوشت
یه پنج تومنی و یه ده تومنی هم برداشت و گذاشت تو یه پاکت نو و داد بم
قهر بودیم ولی
نمیدونم چرا گیر دادم بهش ک یالا اشتی کن،کوبیدم تو بازوش و گفتم اشتی
خندید گف قهر نیستیم
ولی من نیگاش کردم و باز گفتم اشتی؟
خندید،به قیافه ی بی ارایشم نگا کرد و گف اره اشتی
سه شب بعدش بهم گف اون لحظه تنها لحظه ای بود ک حس کردم دوسم داری
سه شب بعد بهم گفت هنوز نمیدونم
گف بیا بغلم،گف فاصله ننداز
سه شب بعد،باز سیصد کیلومتر بینمون فاصله بود
من اشک ریخته بودم
بعد سالها اشک ریخته بودم برا قلبم
برا قلبی ک سیمان ریخته بودم توش چهار سال پیش
بهش گفتم اینو گوش کن
خودمم پلی کردم
از ته قلبم داد زد:چی از این بهتره که زخمم میزنی؟
طلا خریدم
لباس نخریدم
پریودهای شدید تجربه کردم
عروسی رفتم و رقصیدم
عروسی رفتم و نرقصیدم
و در پایان تلاش کردم درس بخونم اما موفقیت امیز نبود
انصافا سه چار ساعت دیگه عیده یا دارین مسخره بازی درمیارین؟
چرا اینجوریه اخه؟تا این حد؟
اینکه الان ساعت شیش صبح روز جمعه دارم پست میذارم،معنیش این نیست ک من ازوناشم که میرم کوه صبحای جمعه
یا کلن سحرخیزم،خیر!کاملا هم ظهرخیزم
اما بیداری این لحظه دلیلش خیزیدن نیست حالا چه سحرخیز چه ظهرخیز
دلیلش نخسبیدنه
دلیل نخسبیدنم چیه؟اونم تا این ساعت؟
اینکه چهار ساعت دیگه باهاش برای اولین بار قرار دارم و برام مهمه؟
یا اینکه دیروز عصر چهار پنج ساعت خابیدم؟
نمدونم
حالم بده فقط،آخرین باری که رفتم سرقرار هیجده سالم بود،الان بیست و دو سالگی رو رد کردم،شاید دلیلش این باشه که پیر شدم واسه اینجور هیجانات
چی بگم والا
خداوندا بده شری که خیر من در آن باشد
وقتی بچه بودم فک میکردم بیست سالگی یعنی بزرگ شدن،یکی از معیارهای خیلی بزرگ بودن و آماده ی هرچیزی بودن برام سن بیست به بالا بود،فکر میکردم بیست ساله که شدی یعنی دیگه همه چی دست خودته،کسی بت کار نداره،اجازت دست خودته،و هرکاری دلت میخاد میتونی انجامش بدی
دو سال پیش که بیست ساله شدم و هیچکدوم از اینا رو بدست نیاورده بودم فهمیدم این خانه از پای بست ویران است
جالب اینکه تولدهای قبل از بیست سالگی همشون برام مهم بودن،تاریخا یادم می موندن،و خیلی برام مهم بود ک کی تبریک گفت کی نگفت،خیلی ذره بین میذاشتم ببینم کی برای تولدم چه حرکتی زد و اگر اون حرکت ارضام نمیکرد کلی ناراحت میشدم
از وقتی بیست سالم شده و فهمیدم که هیچکدوم از رویاهای بچگی حقیقت ندارن،یجور بی حسی خاصی به این روز دارم،به تبریکا و ابراز علاقه های دوستانم لبخند میزنم اما برام مهم نیست که فلانی نگفت یا کی چیکار کرد،البته دلیل دیگش هم شاید اینه ک دایره ی ادمای اطرافم خیلب نسبت به قبل بسته تر شده و فقط چندتا ادم محدود هست که برام مهمن و براشون مهمم که همیشه شامل لطفشون میشم
واقعیت اینه که این دو سالی ک میگذره هرسال بیشتر منتظر اتفاقهای بزرگ تو زندگیمم و هرسال کمتر بدست میارم،و این چیزیه که واقعاً نمیذاره ک خوشحالی کنم از یکسالی ک از عمرم گذشته
از ته قلب آرزو میکنم که این بیست و سه ی عزیز و توی راه،بهم کمک کنه برم سمت چیزایی که الان حسرت نداشتنش رو میخورم وبدست بیارمشون!
از ته قلب آرزو میکنم سال بعد، اینجایی که الان وایسادم نمونده باشم
تولدم مبارک