نذا قلبم ببازه...
همیشه در مقابل ادماییکه به قصد رابطه ی احساسی وارد زندگیم شدن مقاومت میکردم
همیشه ادما از جاییکه احتمالش نمیرفت ذره ذره وارد زندگیم میشذن
یه شب گفت ادما کم کم میان تو زندگیت،گفتم اره،یه روزم به خودت میای و میبینی انقد اون ادم به تار و پود زندگیت بافته شده حضورش که اگه بخای درش بیاری از زندگیت محبوری هرچی این مدت بافته بودی رو بشکافی
اسیه همیشه میگفت یچیزایی در من برای همیشه مرده
من فکر میکردم من یه پله عقبترم هنوز،فک میکردم اگه تو این یکی رابطه شکست پیش بیاد اونوخ اینجوری میشم
ولی وقتی تموم ساعتای تو کافه رونتونستم ادم غالب احساساتم باشم،وقتی از بوسیده شدن فرار کردم،از نزدیک بهش نشستن فرار کردم،وقتی تو پله ها ازش فرار کردم،وقتی دیگه برا پاستیل و شکلات خریدنش ذوق نکردم،وقتی بعد بیس روز روبرو شدم باهاش و دستاشو نگرفتم
فهمیدم اره،یچیزایی در من هم برا همیشه مرده
وقتی بعد چهار سال و نیم عکسشو روی پروفایلش دیدم و چند دقیقه بی اراده چش دوختم بش،فهمیدم هزار سالم ک بگذره یچیزایی در وجود من گره خورد به اون ادم،که حالا با اومدن ادمی هزاربرابر بهتر ازون هم کنار نمیرن از زندگیم
من نمیتونم عشق رو باور کنم،باور در من مرد
باااور در من مرد
چقد تلخه گفتنش
- ۹۶/۰۱/۲۴