من که خراب این حال خرابتم...نگفتنی ترین احساستو بگو!
امسال سال عجیب غریبیه
شب اول عید عروسی دعوت بودیم،عروسی زوجی که میدونستیم سالها پای هم صبر کردن و اونشب خوشحالی تو سلول سلول تنشون معلوم بود
ده فروردین عقد کنون دختردایی بود،که البته با نارضایتی های فراوان بعد سالها به هم رسیدن
بعد از سالها تعقیب و گریز شدن توسط مامانبزرگ خدابیامرزم برای داماد کردن داییم،امسال وقتی که یسال و شیش ماهه ک مادربزرگ دیگه بین ما نیست،دایی جان در یک اقدام خودجوش تو سی و چند سالگی ارزوی به گور برده ی مامانبزرگ رو براورده کرد و عقد کرد
دیشب هم بالاخره دخترعمه جان که برام بی نهایت عزیز و مثل خاهر نداشتمه،بعد از چهار سال و نیم صبر،به مراد دلش رسید و فرداشی نامزدیشه
سرشبی داشتم براش میگفتم که فرداشب نامزدی دخترعمه جانه
گف ینی عقد؟گفتم نه نامزد
گف ینی چی؟گفتم ینی انگشتر میارن
گف منم برات انگشتر بیارم؟
با شوخی و خنده گذروندم
زنگ زد،گفت مامان گفته چرا این موردایی که بهت معرفی میکنم رو نمیری ببینی؟
گفت دیگه بنظرم ادامه دادن رابطه مون تو این سطح،فایده نداره.چیز جدیدی که تو این سطح بخایم کشفش کنیم از هم،وحود نداره
گفتم خب؟گف خب باید بریم مرحله بعدی،باید علنی ت کنم!
ته دلم یجوری شد
خیلی قبولش دارم،وقتی کنارمه حالم خوبه،حتا رابطه نداشتن یا کمرنگ شدن رابطه هم برام جای خالیشو یاداوری میکنه که خب این ینی تو زندگیم جایگاهی پیدا کرده
اما نمیدونم چرا دلم براش نمیجوشه،نمیدونم چرا اون حس زبون نفهم و عجیب غریب و سمج رو دیگه حس نمیکنم،نمیدونم انتخابم ایراد داره یا مشکل از زخم کهنه ایه که روی قلبم دارم...
گیجم اینروزا
میخامش و نمیخامش
نمیدونم چی میخام اصن
بلاتکلیفی مذخرفترین حس دنیاس،و بلاتکلیفی با خود،مذخرفترین نوع بلاتکلیفیه
- ۹۶/۰۲/۲۴