انصافا سه چار ساعت دیگه عیده یا دارین مسخره بازی درمیارین؟
چرا اینجوریه اخه؟تا این حد؟
انصافا سه چار ساعت دیگه عیده یا دارین مسخره بازی درمیارین؟
چرا اینجوریه اخه؟تا این حد؟
اینکه الان ساعت شیش صبح روز جمعه دارم پست میذارم،معنیش این نیست ک من ازوناشم که میرم کوه صبحای جمعه
یا کلن سحرخیزم،خیر!کاملا هم ظهرخیزم
اما بیداری این لحظه دلیلش خیزیدن نیست حالا چه سحرخیز چه ظهرخیز
دلیلش نخسبیدنه
دلیل نخسبیدنم چیه؟اونم تا این ساعت؟
اینکه چهار ساعت دیگه باهاش برای اولین بار قرار دارم و برام مهمه؟
یا اینکه دیروز عصر چهار پنج ساعت خابیدم؟
نمدونم
حالم بده فقط،آخرین باری که رفتم سرقرار هیجده سالم بود،الان بیست و دو سالگی رو رد کردم،شاید دلیلش این باشه که پیر شدم واسه اینجور هیجانات
چی بگم والا
خداوندا بده شری که خیر من در آن باشد
وقتی بچه بودم فک میکردم بیست سالگی یعنی بزرگ شدن،یکی از معیارهای خیلی بزرگ بودن و آماده ی هرچیزی بودن برام سن بیست به بالا بود،فکر میکردم بیست ساله که شدی یعنی دیگه همه چی دست خودته،کسی بت کار نداره،اجازت دست خودته،و هرکاری دلت میخاد میتونی انجامش بدی
دو سال پیش که بیست ساله شدم و هیچکدوم از اینا رو بدست نیاورده بودم فهمیدم این خانه از پای بست ویران است
جالب اینکه تولدهای قبل از بیست سالگی همشون برام مهم بودن،تاریخا یادم می موندن،و خیلی برام مهم بود ک کی تبریک گفت کی نگفت،خیلی ذره بین میذاشتم ببینم کی برای تولدم چه حرکتی زد و اگر اون حرکت ارضام نمیکرد کلی ناراحت میشدم
از وقتی بیست سالم شده و فهمیدم که هیچکدوم از رویاهای بچگی حقیقت ندارن،یجور بی حسی خاصی به این روز دارم،به تبریکا و ابراز علاقه های دوستانم لبخند میزنم اما برام مهم نیست که فلانی نگفت یا کی چیکار کرد،البته دلیل دیگش هم شاید اینه ک دایره ی ادمای اطرافم خیلب نسبت به قبل بسته تر شده و فقط چندتا ادم محدود هست که برام مهمن و براشون مهمم که همیشه شامل لطفشون میشم
واقعیت اینه که این دو سالی ک میگذره هرسال بیشتر منتظر اتفاقهای بزرگ تو زندگیمم و هرسال کمتر بدست میارم،و این چیزیه که واقعاً نمیذاره ک خوشحالی کنم از یکسالی ک از عمرم گذشته
از ته قلب آرزو میکنم که این بیست و سه ی عزیز و توی راه،بهم کمک کنه برم سمت چیزایی که الان حسرت نداشتنش رو میخورم وبدست بیارمشون!
از ته قلب آرزو میکنم سال بعد، اینجایی که الان وایسادم نمونده باشم
تولدم مبارک
همیشه فک میکردم بچها فارغ از اینکه بچه ی کی،بخاطر ذات بچگیشون تا یه چند سالی معصومن،دوس داشتنین
ولی میبینم ک بچه ی دو سه ساله برمیگرده به آدم بیست و پنج ساله میگه چرا به من سلام نکردی؟
میفهمم پدر مادر از همون نطفگی بچه رو مثل خودشون بار میارن
و هیچ مدتی رو نمیشه گفت ک بچه پاکه و معصومه
بچه آیینه تمام نمای پدر مادرشه،از همون بدو تولد
سو!از همه آدمای گاو خواهش میکنم تولید مثل نکنید و یکی شبیه خودتون به جامعه تحویل ندید و منقرض شید توروخدا،بخدا تحمل خود شما به تنهایی برا ما سخته چه برسه به تحمل شما بعلاوه چندتا کپی سایز کوچیکتون در کنار هم،بمیرید لطفا
سالهای جوانی را گذراندگی و هیچ چیز بدست نیاورندگی
نوشت سرتو بذار رو سینم
موهای خیستو نوازش کنم
شعله بخاری رو بیشتر کنم سردت نشه
و من این نوشته ها رو تصور کردم
و فهمیدم ک اگه اینا واقعی میشد من دیگه اون لحظه هیچ آرزویی نداشتم و اگه جونم درمیرفت حسرتی بر دلم نبود
خدایا،بعد چهار سال که بخاطر شخصی،سمتت نیومدم
الان دارم بعد چار سال میخام ک این آدم بیاد تو زندگیم
رویاهامون یکی نیست،شرایط اونیکه میخام نیست،اما بازم میخامش و این برا من پیرزن سختگیر،خیلی حرفه
من آدم احساسات نبودم چون
داره مث پارسال میشه
نباید مث پارسال بشه
نباید بشه
چرا من اینقد بی عرضم اخه؟
صدای استاااااد رائفی پور میاد
یه دیوار بدین من بپاچونم سرمو توش،راحت شم
توروخدا بگین شما چجوری به بابا ماماناتون یاد میدین ک ارزش حجم اینترنت خیلی بیشتره ازون کلیپ سی دقیقه ای ک سراسرش هم چررررت گفتنه
بعد درد کجاست؟اینکه باز میشینن با صدای بلند نیگاهشون میکنن و یک ساعتم در موردش بحث میکنن
تو هم کتاب جلوت پهنه،داری راه های مختلف خودکشی رو تو ذهنت مرور میکنی ببینی کدوم دردش کمتره