سه روز مهمون امام رضا بودیم،سه روز مشهد که با تموم مشهدایی که تو عمرم رفته بودم فرق میکرد و عجیییب شیرین بود این سفر...
بعد از اون،سه روز مهمان مهربان بودم تو شهر محل کارش و سه روز خانوم خونش بودن رو تجربه کردم.
تجربه ی شیرین اولین باری که رفتم محل کارش،تجربه ی آزادی های مختص زندگی دونفره،تجربه ی خرید کردن واسه خونه...اونم واسه دونفر،نگاهای زیرچشمی فروشنده ی تره بار وختی میدید تو نایلونم سه تا دونه هویج دارم و دوتا فلفل دلمه و چار پنج تا خیار و یه کلم کاهوی کوچولو...یا وختی که موزهای دسته های موز رو میشمردم و اخرشم بهش گفتم این دسته ها زیادن و لطفا ازشون به اندازه ی پنج تا دونه موز جدا کن واسم!
اونروز که صبح خواب موندم و مهربان بی سرصدا بیدار شده بود و داشت لباساشو تنش میکرد که بره سرکار و یهو بیدار شدم و دیدم داره لباس میپوشه و وختی دید بیدار شدم همونجوری نصفه نیمه ول کرد لباس پوشیدن رو و اومد تورختخواب که بقول خودش بغلمو بده،و من ده دقیقه تو بغلش نق زدم و صبونه نخورده فرستادمش رفت سرکار😁(اونجوری نگا نکنین،خب خودش نذاشت پا شم صبونه درست کنم،دم دمای ظهر براش خوراکی بردم محل کارش درعوض😁)یا روزای بعدش که واسش نون پنیر ریحون لقمه میگرفتم و مهربانِ همیشه صبونه نخور،در حین لباس پوشیدن دولپی میخورد و هی میگف یه لقمه دیگم درست کن و اخرشم با ساندویچ و میوه ی خورد شده میفرستادمش بره...ازون برق بچگونه ی چشاش وختی خوراکیاشو از دستم میگرفت و ملوم بود حس حسادتش ارضا شده از اینکه بالاخره بعد از اینهمه مدت کار کردن بین چهارتا همکار متاهل که هرروز با خوراکی و ساندویچ از خونه میومدن و مهربان من بدون صبونه و بدون خوراکی تا ظهر مظلومانه وسطشون کار میکرده،حالا یکی هست که دست پر بفرستتش...
سه روز مشهدمون رو اقامت داشتیم تو هتل و هر سه روز غذای سلف سرویس هتل رو خوردیم که متشکل از حداقل ۸ نوع غذا و چندین مدل دسر و سوپ و سالاد بود و از حق نگذریم اکثر غذاهاشون خوش طعم بودن و فقط کمی کم نمک و کلا کم ادویه بودن اونم بخاطر طیف وسیع آدمایی بود که قرار بود غذا رو بخورن و بپسندن! اولین شامی که بعد از برگشتن،تو خونه ی مهربان پختم یه املت قارچ شدیدا من درآوردی بود که نه جایی شبیهشو دیده و خورده بودم نه رسپی ش رو جایی دیده بودم و نه حتا چشیده بودمش قبل از اوردن سر سفره که حداقل ببینم مزه ش چطوره،به مهربان پیام دادم که اگه تو مسیرش نون سنگک پیدا کرد بخره و مهربان جانم رفته بود گشته بود نون سنگک خریده بود.وختی ماهیتابه رو گذاشتم تو سفره و مهربان اولین لقمه شو خورد،گفت از همه غذاهای هتل خوشمزه تره!(انصافا خوشمزه شده بود ولی انتظار نداشتم همچین توصیفی بکنه-اونم از املت من درآوردی-چون واقعن غذای هتل متنوع و طعمشون خیلی خوب بود)
و هزارتا تجربه شیرین دیگه که بیشتر و بیشتر من رو دلتنگ زندگی با مهربان میکنه و به انتخابم مصمم تر...
چیزی حدود سه ماه باقیمونده از تاریخی که قراره مال هم بشیم و شدیدا دلتنگم واسه زندگی کردن کنارش...اینروزام یجور خاصی دوس داشتنین...مهربان هنوزم مهربانه،و من خیییلی خوشحالم که مال همیم.