بنویسم یادم نره
یادم نره امشب چقد اشوب بودم و استرسی
نه فقط من،که همه مون
بابا و مامان هردوشون...
اون دسته گل سفید آبیِ پیچیده شده تو زرورق نارنجی
وختی اومد تو اتاق که باهم حرف بزنیمو خنده م گرفته بود و اون مجبور بود اخم کنه چون مامانش از لای در میدیدش
وختی مجبورش کردم اون رو تخت بشینه و خودم روی مبل نشستم و لم دادم😂
غر زدناش سر اینکه معذبه و کمرش درد گرفته و چهار زانو زدنش رو تخت و تکیه دادنش به دیوار
خط و نشون کشیدنامون
اروم حرف زدنامون
مسخره بازیاش سر تبیین اینکه چیا جزو اصولن و چیا فروض و چیا شرط!
مامان ک واسه اون یه نفر چایی اورد و برا من نیاورد😐
بستن در قندون بعد برداشتن هر یه دونه قند😂
اینکه حرفامونو اخری یکی میکردیم که سوتی ندیم😂
و اینکه ما بی کل کل ترین وصلتی بودیم احتمالا که هیچ گونه بحثی روی مهریه پیش نیومد و فقط یه رقم گفته شد و هیچکس حرفی نزد
گیج بودن بعد از رفتنشون
اشکایی که میغلطیدن همینجور بی دلیل و بی اختیار...
دیر اومدنش و گیج زدنش و مسخره بازیاش سر اینکه میگف قول بده خوشبختم کنی😂
خیلی در کمال ناباوری به هم رسیدیم
چقد باورم نمیشه و چقد ته دلم خوشحالیه
و چقد خوشحالم که ته دلم خوشحالیه ازین وصل...
از خدا میخام امشب رو برام تا اخر عمر جزو خاطرات خوبم نگه داره
نیاد روزی که حس کنم امشب شروع یه راه نادرست بود...
تا اخر عمر هر دفه به امشب فک میکنم به این نتیجه برسم که بهترین کاری که میشد رو کردم...
این نوزدهِ مردادِ گرم تابستونی...که شد غیر منتظره ترین اتفاق جهان برام