گفتم خموش و همچون نسیم صبح...لرزان و بیقرار وزیدم بسوی تو...
يكشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۵۳ ق.ظ
چقد سرم داره از فوران فکرای مختلف میترکه
روزای خسته کننده ایه،از نظر مغزی
هزارجور دغدغه که انگار همشون دس به دست هم دادنو دارن بیخ گلومو فشار میدن
چقد دلم میخادش و چقد نمیدونم تا کی دلم خاهد خاستش و چقد نمیدونم چی میخام و چقد خاک تو سر من درواقع
امشب به صمیمی ترین دوستم گفتم کاش ادم میدونس زندگی براش چه خابی دیده...
چقد حالمون خوب نیست و چقد بلاتکلیفیمو چقد دوس داشتنها و دلتنگیها بیخ گلومونو فشار میدن و چقد روزا کش میان
کاش زندگی باهام راه بیاد،کاش بذاره حس خوبی داشته باشم،کاش قسمت همینی باشه که بهش وابسته شدم،همینی که سرمو میذارم رو پاش و بغض میکنم از اینکه قراره بره
کاش بشه و کاش هیچوخ پشیمون نشم و کاش فک نکنم چیزیو از دس دادم بخاطرش
کاش راه بیاد دنیا باهام
- ۹۶/۰۵/۰۸