منو نمیشه حدس زد با این غرور لعنتی...
این روزا،خدایِ دیدن خابای پریشون وخنده دارم
همیشه خابای خنده دار،وقتی بیدار میشیمو میفمیم خاب بودن خنده دار میشن
عصر دیروز خابم برده بود،خاب میدیدم دوباره بردنم مدرسه،نه اینکه دوباره اون سن و سالمو خاب ببینماااا،نه،من همین خودبیست و دو ساله ی الانم بودم،بهم میگفتن بخاطر اینکه فلان سالتو جهشی خوندی اون جهشیت قبول نبوده،واس همین کنکورت و لیسانستو دانشگاتم قبول نی،باس بیای اَدَز سر از پیش دانشگاهی بخونی و امتحان بدی
برده بودنم وسط یه مشت پونزده شونزده ساله ی خوشحال و خوش!ولم کرده بودن
غریبی میکردم باهاشون،نمیفمیدمشون
اینکه شب مجبور باشم دین و زندگی بخونمو تاریخ ادبیات بالای درسای ادبیاتو حفظ کنم که فردا قراره صدام کنه برم وسط کلاس وایسم درس جواب بدم!!!وای یادشم میفتم مور مورم میشه،چقد الان پیرم واسه اینچیزا،چقد میتونه کابوس باشه اگه واقعیت پیدا کنه
تصور کن منی که با ده من عسلم نمیشه اینروزامو تحمل کرد از بی حوصلگی و پوچی و چرت و پرتی،بخان مجبورم کنن دین و زندگی بخونم و دغدغه امتحان شیمی فردامو داشته باشم!!!
هووووف!!
مرسی که حقیقت نداره!
یه حال گند مذخرفی دارم این چند روز که هیچیم روش اثرگذار نیست،نه اینکه مهربان داره بعد یه هفته،امروز میاد
نه اینکه فرداشب عقدکنون یکی از عزیییییییزترین آدمای زندگیمه
نه هیچ چیز دیگه
پوچم
نمیفمم خودمو،تصمیممو
مهربانو میخام ولی خودمو نمیخام،نمیخام الان مهربان رو وارد زندگیم کنم چون اینی ک الان خودم هستمو دوس ندارم،خیلی خیلی هم دوس ندارم.
ازونورم نمیخام بذارم بره
گمم
پوچم
پوچم
کاش هیفده سالم بود هنوز...کاش فردا کنکور داشتمو الان دغدغم اب معدنی و شکلات و مدادتراش اماده کردن بود...
- ۹۶/۰۴/۱۵