وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

یچیزایی رو هیچجا نمیشه گفت،به هیشکی نمیشه گف،حتا نزدیکترینا،حتا صمیمی ترینا
اینجا شاید جاییه واسه نگفته هایی که ادمو سنگین میکنن

به از این چه شادمانی؟که تو جانی و جهانی

دوشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۶، ۰۴:۲۷ ق.ظ

نامزد کردیم

مامانش زنگ زد خونمون که اجازه بگیره که بیاد دنبالم بریم انگشتر نامزدی و چادر بخریم

مامان کیلید کرده بود تنها که نمیشه باهاش بری،دست به دامان ف شدم ک باهامون بیاد

طفلی گف باشه میام

راس ۹ صبح اومد دم خونمون،با ف جان سوار شدیم

جلو مامان مجبوری عقب نشستم😐

تا از دم کوچه رد شدیم هرسه تامون زدیم زیر خنده،میگم خدا ازت نگذره مامان،هیچوخ تا حالا صندلی عقب ننشسته بودم تو این ماشین

صندلی عقب پر ات اشغال،از افتابگیر گرفته تا شلوار گوله شده ش😐😂

میگه چیه خب میخام ببرمش اتوشویی

اول میگه بریم دم بانک من حقوق بابامو براش برداشت کنم،یساعت مارو تو‌ماشین میکاره که بره بانک

پامیشم میرم جلو میشینم کنارش

طبق معمول تموم مسیرم جیغ میزنم که یواش برو اونم هی میگه باشه ولی...

میرسیم بازار بالاخره

یراست میبرمش سراغ همون انگشتری که از قبل پسندیدم

تایید میکنه و میگه خوشکله،کارت میکشه و تو چند دقیقه انگشترو میخریم

کم کم دست همدیگرو میگیریم،ف هم هی اهم اهم میکنه و مسخره بازی،هی میگه فاصله بگیرین ببینم عه

میریم ک بگردیم دنبال چادر

با حوصله همرامون تموم پارچه فروشیا رو میاد و اجازه میده خوب بگردم و طرحی ک دوس دارم پیدا کنم

بالاخره بعد از گشتن کلی پارچه فروشی،یه طرح رو انتخاب میکنم و میخریمش

میایم که بریم سمت ماشین،با یکی از اقوام روبرو میشیم،دفه اول خودمونو میزنیم به ندیدن،که از قضا مجددا چش تو چشممون سبز میشن و محبور میشیم سلام علیک‌ کنیم

بهمون قول یه بستنی میده و میریم که بریم بستنی بگیریم

به ماشین که میرسیم درو باز میکنه،اولش فک کردم میخاد وسیله ای رو بذاره ولی دیدم نه،درو باز کرده من سوار شم

نیشم میره پس سرم،سوار میشمو درو میبنده میاد خودش سوار میشه

تو ماشین مظلومانه میگه حالا اینارو چجوری خوشکلشون کنم که شب بیاریم خونتون؟

خندم میگیره

میگم خب الان میریم وسیله بگیریم من خودم تزیینش کنم بدم بت،خوبه؟

ذوقی میگه اره،اخه ببین من خاهر ندارم ازین کارا برام بکنه که

میریم وسایل تزیین و جعبه کادو و کله قند و اینحرفا رو میخریم و میریم بشینیم بستنی بخوریم

ساعت نزدیکای یک ظهره و هر لحظه ممکنه مامان زنگ بزنه بگه کجایین که سه ساعته رفتین یه انگشتر بخرین

بعد بستنی خوردن و اماده کردن انگشتر و چادر و کله قندا،سوار میشیم میایم خونه

ناهار میخورمو حساااابی گیج خابم و چشمام داره میره ک صدای ویبره گوشی خابمو میپرونه

خودشه

میگه مامانش انگشتر و چادرو دیده و گفته خوشکلن

اون میره بخابه و من خابم میپره


+بقیشو پست بعدی مینویسم،اینارو باید بنویسم،باید بمونه اینجا 

  • سحر --

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی