وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

یچیزایی رو هیچجا نمیشه گفت،به هیشکی نمیشه گف،حتا نزدیکترینا،حتا صمیمی ترینا
اینجا شاید جاییه واسه نگفته هایی که ادمو سنگین میکنن

در یک نقطه ای از وضعیتِ نابسامان و بلاتکلیف از هر نظری قرار دارم،ک هیچموقه انقد نبودم!

دقیقا اون جایی از زندگی شخصیمم ک هیچی نمیدونم از فردام حتا

اونوخ تو این هیری ویری،وختی تنها پناهی ک ارومم میکرد و وصلم میداد به زندگی،همین مهربانِ خنگولم بود،حالا اون هم شده یه دغدغه ی بزرگ برام

از قبل ماه رمضون میگف که بعد ماه رمضون به جریان میندازم ماجرامونو و دیگه نمیخام کش پیدا کنه و ...،منم میگفتم خب حالا کوووو تا ماه رمضون تموم بشه

در کمال ناباوری پریروز عید فطر بود😐

لعنتی😐

روز عید رو تنها بودم،صبح باهم رفتیم یه چرخی زدیمو بعد برگشتیم خونه ک ناهار بخوریم

ناهارمونو خوردیم و باز بش گفتم پاشو بزنیم بیرون

رفتیم گوشه ی باغشون زیر سایه درخت توت دراز کشیدیم دوتایی و آسمونو نگاه کردیمو صدای بادی ک میپیچید تو شاخ و برگ درختا...

بعدشم زدیم بیرون و بستنی خریدیم و رفتیم تو اون جاده ی کوهستانی اونجاییکه تموم شهر پیداس زیر پامون،نشستیم خوردیمش

شب داشتیم چت میکردیم و داشت از حس خوبی که از کنارم بودن داشته با ذوق حرف میزد...

من پوکرفیس و دمغ داشتم به منجلابی ک توش چرخ میخورم فک میکردم و هراز گاهی یه لبخند هم میزدم ک نخوره تو ذوقش

گفت با بابام هم حرف زدم

جمعه مامانمو میارم برا پرس و جو

تو هفته ی اینده هم یه روز مامانم اینا میان برا دیدنت و صحبت با مامانت😐

حالا من؟یماهه با مامانم حرف نمیزنم ک هیچ،از بغل همدیگم رد نمیشیم حتا،واسه سایه ی همدیگم هفت تیر میکشیم تازه

من باید چه غلطی بکنم و‌کدوم سر این کلاف هزار گره رو بگیرم؟خودمم نمیدونم

خدایا رحمی!😩

  • سحر --

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی