وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

یچیزایی رو هیچجا نمیشه گفت،به هیشکی نمیشه گف،حتا نزدیکترینا،حتا صمیمی ترینا
اینجا شاید جاییه واسه نگفته هایی که ادمو سنگین میکنن

آره،عشق بی رحم ترین حس خوب دنیاست...

يكشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۴۲ ق.ظ

دو سه شبی ک به احیا گذشت هر سه شب قسمت شد برم مسجد-فارغ از شوخیا و مسخره بازیایی که داشتیم که اون به من میگف برو منو از خدا بخاه زجه بزن زاری کن،و من به اون میگفتم-هر سه شب به این فکر کردم که چقدر پیرتر شدم

چقد هرسال دارم پیرتر میشم

کاری به اون دوتا دونه موی سفید میون موهای شقیقه م ندارم ک تصمیم گرفتن تو بیست و دو سالگی سفید شن،بهرحال بهشون حق میدم،یه شبایی از سر گذرونده شد که اگر موهام یکدست سفید هم میشد نمیتونستم بهشون خرده بگیرم

اینکه میگم پیرتر میشم واسه اینه ک هرسال ارزوهای کمتری برای دعا کردن دارم،بنظر من ادما به اندازه ی جوونیِ وجودشونه ک خاسته های مصرانه از خدا دارن،کلن ادما وقتی هنوز جوونن میتونن یچیزی براشون اونقد بُلد و مهم باشه ک بشه دعای شب و روزشون

از یجایی به بعد،نه اینکه خاسته ای نداشته باشن،درواقع دیگه حوصله ای برای پیگیری خاسته هاشون و طلبیدن های الحاح الملحین طور در وجود ادم نیست...

من یادمه یه سالایی بود ک با چقدر دنگ و فنگ میرفتم مسجد،با تموم سطر به سطر دعای جوشن زار زار گریه میکردم درحالیکه هیچکس اطرافم خم به ابروش نبود و حتا خیلیا خط هم نمیبردن،من با هر «یا رفیق من لا رفیق له» زار میزدم از عمق وجودم و کل دعا رو به پهنای صورت اشک میریختم و با سلول سلول بدنم،اون آدم رو...محبتِ اون آدم رو آرزو میکردم...محبتی که دلیلِ از دست دادنش،زیادی دوست داشتنش بود،محبت های زیادیم و با چنگ و دندون نگهداشتنام بود،همون قصه ی قدیمیِ آویزون باشی گریزون میشه...گریزون باشی آویزون میشه

قصدم هیچوخ آویزون بودن نبود،دوس داشتنِ عمیق و بی غل و غشِ نوجوانانه ای بود که از اعماق قلب و روح بکرم ناشی میشد

هیچوخت اشکها و استغاثه های اون شب هام و اون تک خاسته ای ک از ته قلب فریاد میزدمش هر سه شبِ قدر زیر گوش خدا،اجابت نشد

نه اون سال

و نه سالهای بعدش

یادمه پارسال یه شوق عمیقی به ارشد قبول شدن و رفتن به یه کلانشهری مث تهران تو وجودم بود ک اون تک خاسته ی شبهای قدرم بود...و هیچوخت جزو مقدراتم نوشته نشد...

حالا این شبها،نه فریادی بود و نه حاجتی برام...من همین دخترکِ پیری بودم که تموم زندگیش شده بی حوصلگی و بی اشتیاقی برای هیچ خاسته ای،اونقدر که حتا یکبار هم از ته قلبش مهربانش رو از خدا نخاست،سرشو تکیه داد به پشت سر و چشماشو بست و اشک ریخت برای تموم ارزوها و اشتیاقهای دفن شده ش،و گفت خدایا،دیگه پاهام جون ندارن که وایسم روبروت و بکوبمشون به زمین برای حاجتی،برای حاجت هایی که دفن شدن و هیچوخت مقدرشون نکردی...گله نمیکنم ازت،اره تو رب العالمینی و تو میدونی و عصا ان تکرهو و هو خیر لکم و اینحرفا،باشه قبول...فقط...فقط دیگه الان نخاه ازم که اشتیاقی باشه در من...حاجتی و اصراری...

نیست...شرمنده

  • سحر --

نظرات  (۲)

بیا بنویس دیگه ...
پاسخ:
چشم  :)))
ای دادِ بیداد :/
من هیچوقت کسی رو از خدا نخواستم :/ ینی ترسیدم که بخوامش! از این تریپای هر چی صلاح و رضایت تو ـه و گور پدرِ خواستِ دل من ...
پاسخ:
پس هیچوخت کسی رو با دونه دونه سلولای تنت نخاستی،چون این یه مورد تنها چیزیه ک ادم صلاح و رضا حالیش نیس،میگه خدایا الا و بلا همین و بس

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی