وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

یچیزایی رو هیچجا نمیشه گفت،به هیشکی نمیشه گف،حتا نزدیکترینا،حتا صمیمی ترینا
اینجا شاید جاییه واسه نگفته هایی که ادمو سنگین میکنن

دو تا دیوونه ی بی ازار :)

شنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۵۰ ب.ظ

در ضعف و بیحالی روزه بودم و درازکشان،که یهویی زنگ زد گف نمیای بیرون؟

به لطف بین التعطیلین شنبه رم مرخصی گرفته و از پنشنبه ک اومده اینجاست

همه خاب بودن ساعت پنج عصر بود،پاشدم و در کسری از ثانیه رفتم تو لباسام و بدون ذره ای ارایش حتااااا یک اپسیلون،زدم بیرون

سر کوچه وایساده بود

سوار شدم گفتم بریم کمربندی که خلوت باشه کسی نبینتمون

گف که اومده برای خونه خرید کنه و میخاد بره هایپر

گف میای بریم؟رگ دیوونم گل کرد گفتم اره بریم

قرار شد من برم و یه چرخی بزنم بین قفسه ها و اون پشت سر بیاد و اگر اشنایی نبود تو فروشگاه اونوخ باهم بریم بین قفسه ها

رفتیمو شرو کردیم چرخیدن بین قفسه ها

بم گف هرچی دوس داری بردار

حسابی بین قفسه ها گشتیمو برا همه چی ذوق کردیم

از ادویه و ماکارونی گرفته تا دلستر چاقالو

به هرچی ک میرسیدیم میگفتم برام میخری؟و میگف اره بردار هرچی میخای

منم تیپ دختر گولولو میگفتم نه نمیخام

پنیر و دلستر و ازین خرت و پرتایی که برا خونه میخاس برداشت و اومد سراغم که لای قفسه ها غرق شده بودم

گف هرچی میخای بردار هااا،نگی برام هیچی نخریدیاااا

رفتم سمت قفسه ارایشی،یه لاک صورتی برداشتم و یه لاک پاک کن هلویی،یه ظرف پاستیل هم برداشتمو گذاشتم تو سبد و اومدم بیرون تا حساب کنه و بیاد

اومد و نشستیم تو ماشین

اون روزه بود و من نبودم،به دلسترای چاقالو خندیدیم،یه نوشابه فانتای اصل کوچولو ازین شیشه ایا خریده بود برا خودش،نشونم داد و گف اینو برا خودم خریدم اینا خیییییلی خوشمزن بو و مزه و نوشابه های قدیم رو میدن،نوشابه خنک بود شیشش،خندیدم و خبیثانه گفتم مال من،گف میخوری الان؟اگه میخوری مال تو،خندیدم گفتم نه

کیلید کرد که چرا بده بازش کنم بخور

هرچی گفتم نه مث دیوونه ها ازم گرفتش و بازش کرد و داد دستم که بخورش

جلو چشای روزه ش نوشابه ی موردعلاقشو خوردم :)))

تقصیر خودش بود خب،اصرار کرد خیلی

بم نگاه کرد هی،خندیدم گفتم چیه؟میگه توروخدا تو هیچی نزن اصن،ببین چقققد خوشکلی اینجوری

زدیم به جاده و یه چند کیلومتری رفتیم جلو،حرف زدیم و رفتیم سمت یه تالار خیلی قدیمی که وسط باغای اطراف شهره،زیر سایه ی درخت وایسادیم

میگه خب حالا یه بوس نوشابه ای بده ببینم

خندیدم

بوسیدمش

تو کوچه پس کوچه های شهرک حاشیه ی شهر چرخیدیم

گفتم یادته باهام قهر بودی؟گف قهر؟کجاش قهر بود،تو قهر ندیییدی

فک کردم تو این پنج شیش ماه ما حتا یبارم بحث نکردیم و یبارم صدامون بالا نرفته

خوبه ها،پنج شیش ماه زمان کافی ایه برا بحث پیش اومدن

درد داشتم تو کمرم،داشت حرف میزد،من دستمو برده بودم تو کمرم،پرسید چرا خوب نیستی،گفتم کمرم درد داره،چشماش پر غصه شدن،اون حالت مستاصلِ لحظه ی درد کساییکه واسه ادم عزیزن رو تو چشاش دیدم،گفت بذار ببینم کجاست،بذار صندلی رو بخابونم برات

خندیدم گفتم خوبه حالم،هی گفت تا کجا ببرمت که نزدیک باشه و اذیت نشی بری تا خونه؟

رسیدم خونه و زنگ زد باز که حالت بهتر شد؟یه قرص بخور

پاستیلامو باز کرده بودم و طرح حیوون بودن همشون،هی میخندیدم و براش عکس میفرستادم و میگفتم تاحالا سلطان جنگل خوردی؟و دلم هزار بار میخاست کنارم میبود که میچلوندمش تو بغلم



  • سحر --

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی