وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

وقتِ قهوه

قهوه مث مامانبزرگ می مونه،انگار داره میگه غصه نخور...درست میشه

یچیزایی رو هیچجا نمیشه گفت،به هیشکی نمیشه گف،حتا نزدیکترینا،حتا صمیمی ترینا
اینجا شاید جاییه واسه نگفته هایی که ادمو سنگین میکنن

چهار سال پیش هم کبیسه بود
گفتم از سال کبیسه بدم میاد؟گفتم همیشه برام سالهای نکبت باری بودن؟
آخرای نود و یک بود،سالی که من بجز دوماه اولش،بقیشو به اشک گذروندم و جون کندم رابطه ای رو ک دخترک هیفده هیجده ساله ی درونم حسابی توش فرو رفته بود رو سرپا نگهدارم،فکر میکردم دیگه هیچکس رو نتونم دوست بدارم و با تموم شدن اون رابطه تموم خاهم شد.
رابطه هرروز سردتر از روز قبل،بدون اینکه دلیلی برا این سردی پیدا کنم و این دردناکترین بخش قصه بود،اینکه مدام میگشتم پی اون نقطه ای ک خطا کرده بودم و همش فکر میکردم این منم ک ایرادی دارم و باید ترمیمش کنم تا بتونم اون آدمو نگهدارم و حتا یه درصدم این احتمال رو نمیدادم که اون آدم،جای دیگه یی سرش گرمه و دلیل این سردیها ربطی به منِ بیچاره نداره.تا اینکه کم کم دلیل و مدرک های عوضی بودن اون آدم جور شد با دستای خودش
چیزی که جالب بود این بود که بارها طی اون 9-10 ماهی ک هرروزش برای من جهنم بود خاستم بشینمو بالغانه حرف بزنم و بفهمم ایراد کجاست،حتا اگه مساله وجود یه شخص سوم هم هست،دوس داشتم مثل یه مرد وایسه روبروم و بگه ببین سحر،ما یه رابطه ای رو شروع کردیم و یسالم باهم بودیم اما خب نشد،و حالا تمومه دیگه،من بیش ازین نمیتونم وایسم پای رابطه ای ک معلوم نیست عاقبتش چی میشه.پس بیا تمومش کنیم.
باور کنید برای من همینقد ساده میتونست مرد و مردونه تموم شه اون رابطه و من خیلی راحت تر ازون رابطه بیام بیرون و تموم شدنشو بپذیرم.اما چیشد؟هربار لاپوشونی و دوروغای چرت تحویل گرفتن جای یه جواب قانع کننده،سرم شلوغه ها و گرفتارم ها و کار دارم ها...
بگذریم،چیزی که میخاستم بگم این نبود ک اون رابطه رو دوره کنم.
میخاستم بگم چند روز قبل از تولد هیجده سالگیم با سند و مدرک مسجل بهم ثابت شد ک اون آدم عوضیه،و شروع کردم چیدن برنامه ای که بتونم مدرکایی که دارم رو جوری رو کنم ک  جای کتمان و ماست مالی نمونه براش و با یه سیلی تموم بشه
خوب یادمه شب تولد هیجده سالگیم بود و فرداش قرار بود با یه دیدار یهویی غافلگیرش کنم ک آخرین دیدار باشه و تموم.چه حال بدی داشتم،چقدر استرس و چقدر حالِ بد...تموم شدن رابطه یکطرف،اینقد نکبت بار تموم شدنش یکطرف،استرسِ چه خاهد شد های فرداش یکطرف دیگه...
و روز تولد هیجده سالگیم،رابطه ای ک اولین عشق زندگیم توش رخ داده بود برای همیشه تمام شد
چهار سال گذشت،چهار سالِ تنهایی...چهار سال تنهایی ترجیحی،چهار سال دیوار کشیدن دور خودم و راه ندادن هیچکس به خلوتم.
حالام باز تولدم شده بود تو یه سال کبیسه ی دیگه 
سال خوبی نداشتم
یه آدم جدید تو زندگیم بود ک حضورش مثل همه ی ادمای دیگه ی زندگیم،عجیب غریب پیداش شده بود اما بود
با فرار از تنهایی شرو شده بود رابطه و نم نمک با شناختن های بیشتر و یکی دوماه ارتباط دورادور به یه شناخت نسبی رسیده بودیم



+این پست چهار پنج روزه ک پیش نویسه و هنوز حوصله ی تکمیل کردنش نیست
خاستم تا تکمیل نشده نذارم اما خب وقتشه ک بره.بقیشو میذارم بعدا با همین عنوان!


  • سحر --

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی